سرمایه‌سالاری ۳

از جلسات کیولیست
پرش به ناوبریپرش به جستجو

به نام خدا

کاپیتالیسم سه

1- مقدمه

می‌خواهم به چند سوال که در جلسه‌ی قبل پرسیده شد پاسخ دهم، بعد بحث را شروع کنم. اما قبل از آن می‌خواهم یک نکته‌ی کاپیتالیسمی بگویم. جلسه‌ی قبل وقتی از اینجا رفتم شب که داشتم اخبار را گوش می‌کردم یک خبر افتضاح دیدم. آن خبر این بود که در فرانسه سالانه ۱۱ هزار نفر خودکشی می‌کنند و مخصوصا در پاریس متداول شده کسانی که می‌خواهند خودکشی کنند، خود را زیر مترو می‌اندازند. این باعث شده مسئولین به فکر چاره باشند. چون هربار که این اتفاق می‌افتد قطارهای مترو دچار تاخیر می‌شوند و هزاران نفر با تاخیر به سرکار خود می‌رسند. مسئولین دو پیشنهاد داشتند:

1. یکی اینکه علائم هشداردهنده‌ای نصب کنند که به خوبی معنی آن را نفهمیدم.

2. دیگری اینکه کانال‌هایی در کنار ریل مترو حفر شود که وقتی مردم خود را به قطار می‌زنند در آن کانال‌ها بیفتند و مانع حرکت قطار نشوند! این نوعی برخورد با مسئله به روش کاپیتالیسمی است! موضوع این نیست که سالانه یازده هزار نفر در کشوری مثل فرانسه خودکشی می‌کنند؛ بلکه موضوع این است که عده‌ای دیر به سر کار می‌رسند و به دنبال چاره برای این مشکل هستند!

اصلا خودکشی یکی از ویژگی‌های دوران مدرن است و به نظر من باید فکر کنیم که وقتی احساس عمومی می‌گوید که بشر پیشرفت کرده و شرایط زندگی خوب است؛ چرا مردم چنین کاری می‌کنند که در طول تاریخ سابقه‌ی چندانی ندارد؟!

اگر در فرهنگ ژاپنی سنت‌های خودکشی داریم به دلیل سیر شدن آدم‌ها از زندگی نبوده است بلکه برای اعاده‌ی حیثیت و ... بوده مثلا وقتی وضع غذایی یک روستا خیلی بد می‌شده افرادی که پیرتر بودند به صورت داوطلبانه به سمت کوهستان می‌رفتند و مقداری با خود غذا می‌بردند و آنقدر آنجا می‌ماندند تا بمیرند! درحالیکه دوست داشتند زنده بمانند! تقریبا می‌شود گفت که این پدیده مخصوص دوران مدرن است که عده‌ای آنقدر نسبت به حیات دلسرد می‌شوند و هیچ امیدی ندارند تا اینکه خود را می‌کشند!

به سراغ سوالاتی که بعد از جلسه‌ی قبل از من پرسیدند برویم:

1. فلسفه که تا این حد انتزاعی است در دوران مدرن کم‌کم خودش را با نظام کاپیتالیسمی هماهنگ کرده یا مثلا همه‌ی تحولات سیاسی درحالیکه شاید ضد نظام کاپیتالیسمی به نظر برسند اما در حقیقت به نفع آن تمام می‌شوند و خیلی‌ها فکر می‌کنند این‌ها از پیش طراحی شده بودند! عده‌ای احساس می‌کنند توطئه‌ی بزرگی پشت پرده وجود دارد و عده‌ای در حال تنظیم همه چیز هستند! معروف‌ترینش این است که هنوز هم دنیا دست فراماسونرها است و آنها در در جاهای مختلف هستند و توطئه می‌کنند و کارهایی را پیش می‌برند یا یک نفر می‌گفت یک انجمن ۳۰۰ نفری وجود دارد که کل دنیا را اداره می‌کند و همه چیز را تنظیم می‌کنند! در ایران و خاورمیانه هم هنوز افراد مسن فکر می‌کنند همه چیز زیر نظر انگلیسی‌هاست!

من با این تئوری توطئه خیلی میانه‌ی خوبی ندارم. هیچ شکی نیست که پشت پرده خبرهایی وجود دارد ولی اینکه همه‌ی تحولات توسط آنها اراده می‌شود یک ایده‌ی افراطی است. باید دنبال مکانیسم‌های این باشیم که چرا همه چیز خود به خود با نظام اقتصادی خودش را هماهنگ می‌کند؟ نه اینکه به ساده‌ترین چیزی که به ذهنمان می‌رسد که عده‌ای هستند که همه چیز را کنترل می‌کنند راضی شویم. می‌خواهم بگویم موضوع جالبی برای فکر کردن وجود دارد پس به آن اینطور که عده‌ای در حال توطئه هستند فکر نکنید. در همه جا مکانیسم‌هایی در کار است که چنین چیزهایی را خود به خود تنظیم می‌کنند. دوست دارم که یک روزی درباره‌ی این موضوع سخنرانی کنم.

2- خلاصه‌ی جلسه‌ی قبل (اسطوره‌ی پیشرفت)

نکته‌ای که قبلا گفتم و می‌خواهم تکرار کنم این است که سرمایه سالاری را نمی‌شود جدا از مرد سالاری نقد کرد. یکی از نقص‌های نظریه‌ی انتقادی این بود که تا سال‌های اخیر خیلی آن‌ها را همزمان نقد نکردند یعنی نقد مرد سالاری جدا از نقد سرمایه سالاری انجام می‌شد، درحالیکه هر دوی آن‌ها آسیب‌زا هستند. ما یک نظام داریم که صرفا سرمایه‌سالار نیست و درونش مرد سالاری نیز هست و این دو ارتباط خوبی با هم دارند. چون نمی‌دانم چطور باید درمورد مرد سالاری بحث کرد فعلا چیزهای مستقلی که می‌شود درمورد سرمایه سالاری را گفت، می‌گویم و فقط تذکر می‌دهم که بحث اینجا ناقص می‌ماند.

در جلسه‌ی قبل هم به این موضوع پرداختیم که در دفاع از سرمایه سالاری چه نکات مثبت گفته می‌شود؟! همچنین گفتم که این نکات مثبت یا ربطی به سرمایه سالاری ندارند یا انحرافاتی که به وجود آمده‌اند نتیجه‌ی این بازی هستند نه اصل آن نکات مثبت! در این جلسه هم می‌خواهیم آن بحث‌ها را ادامه بدهیم. کسی که در کشوری پیشرفته زندگی می‌کند مخصوصا اگر از کشوری عقب مانده‌ به کشوری پیشرفته رفته باشد، احساس می‌کند یک عده در کشور‌های جهان سوم زندگی می‌کنند و خبر ندارند در غرب چه خبر است و چقدر شرایط خوب است و شروع می‌کنند به انتقادکردن! ممکن است یک اعتقادات سنتی دارند و از بین رفتن سنت‌ها آنها را نگران کرده یا افراد عقده‌ای هستند که دستشان به گوشت نمی‌رسد شروع می‌کنند به انتقاد و اگر خودشان هم بتوانند به آمریکا بیایند این انتقادات را رها می‌کنند. دلایل آن‌ها هم این است که در کشور‌های غربی به نظر می‌رسد اوضاع در حال بهتر شدن است، تکنولوژی روز به روز پیشرفته‌تر می‌شود و احساس می‌کنیم درحال رسیدن به امکاناتی هستیم که اصلا به آن‌ها فکر هم نمی‌کردیم. اگر در آمریکا زندگی کنید می‌بینید که مردم چقدر آدم‌های خوبی هستند و به هم احترام می‌گذارند. به قول خود آمریکایی‌ها ما آدم‌های خوبی هستیم و همه کار خودشان را به خوبی انجام می‌دهند. کشورهای آن‌ها خیلی آباد هستند. مردم قوانین را رعایت می‌کنند. درحالیکه کشور‌های غیر پیشرفته قوانین را رعایت نمی‌کنند و علت همه‌ی مشکلاتشان همین است. اگر کسی بگوید سرمایه سالاری مزاحم رشد بشر است، شاید یک نفر بگوید اگر کسی که در آمریکا بخواهد سراغ عرفان هم برود کسی مزاحمش نمی‌شود. آزادی است دیگر، هر کاری بخواهید می‌توانید انجام دهید. می‌توانید به سراغ رشد کردن به هر طریقی که می‌خواهید بروید. همه چیز هم در آنجا در دسترس است مثلا اگر کتاب بخواهید هست یا می‌توانید محافلی کم و بیش پیدا کنید بنابراین اینکه جلوی رشد را گرفته بهانه است. اگر کسی بخواهد در آمریکا دنبال بودا برود یا اسلام می‌تواند.

احساس کلی این است که آن‌ها متمدن هستند و کشورهای جهان سوم هنوز به تمدن نرسیدند و حالت بربری دارند! نگاه غرب به جهان پیرامون چنین دیدگاهی هست؛ احساس می‌کنند در دوران توحش زندگی می‌کنند. رانندگی ما را که می‌بینید با خودشان می‌گویند این‌ها هنوز یاد نگرفتند قوانین رانندگی را رعایت کنند! همانطور که در جلسه‌ی قبل گفتم همه چیز آزاد نیست و ما به محدودیت عادت کرده‌ایم مثل آزاد نبودن برای زندگی در کشورهای دیگر که قوانین خاص خودشان را دارند و ... جواب آن‌ها این است که مثل این است که عده‌ای آدم وحشی می‌خواهند وارد جهان متمدن شده و آنجا را بهم بریزند بنابراین لازم است برای حفاظت از آنجا یک سری اقدامات قانونی انجام دهیم!

شما اگر به کشورهای خارجی بروید معمولاً برای تحصیل می‌روید و وارد محیط‌های آکادمیک می‌شوید و آنجا این حس بی‌نهایت وجود دارد که هیچ چیز بدی وجود ندارد. در محیط‌های آکادمیک عده‌ای را می‌بینید که به شدت در حال فعالیت هستند و شدیداً احساس می‌کنند هیچ وابستگی سیاسی به هیچ جا ندارند. خود محیط‌های آکادمیک یک محیط مشترک است که برای بشریت فعالیت می‌کند و نفع آن نهایتا به همه‌ی مردم دنیا می‌رسد. اگر پزشکی در آمریکا دستگاهی اختراع کند ربطی به آمریکا ندارد و به نوعی در خدمت کل بشریت قرار می‌گیرد. کلا در محیط‌های آکادمیک نوعی تعصب وجود دارد که ما بدون اینکه به سیاست کاری داشته باشیم، داریم دانش بشری را پیشرفت می‌دهیم تا به جهان بهتری برسیم. تا اینجا خلاصه‌ای از چیزی است که به آن اسطوره‌ی پیشرفت می‌گویند. یعنی احساسی که جهان پیشرفت کرده و به طور مداوم در حال پیشرفته‌تر شده است.

۰۰:۱۵:۰۰

در جلسه‌ی پیش هم گفتم که این سد محکم و بزرگی است که به راحتی نمی‌شود از آن عبور کرد. یعنی ما به شدت به این تصورات عادت کرده‌ایم. یعنی اسامی جهان پیشرفته و جهان عقب‌مانده را خودمان هم استفاده می‌کنیم و آن‌ها را پیشرفته می‌دانیم و خودمان را عقب افتاده. پیشرفت کردن یک معنای مشترک پیدا کرده است که در مورد آن‌ها صدق می‌کند. نهایتا به نظر نمی‌آید که بشود این حس را از خودمان دور کنیم و قبول کنیم که آن‌ها پیشرفت نکرده‌اند و ما پیشرفته‌تر هستیم. یعنی مفهوم پیشرفت خیلی جا افتاده است و همه‌ی احساسات ما این است که سیستم اجتماعی، سیاسی آن‌ها درست‌تر است و بهتر کار می‌کند.

1-2 دلایل رد اسطوره‌ی پیشرفت

1. نکته‌ی اول که فرعی است این است که اگر این حرف‌ها درست باشد ما باید انتظار داشته باشیم که انتقاداتی که از نظام کاپیتالیسمی می‌شود از کشورهای عقب‌افتاده سرچشمه گرفته باشد (یعنی آدم‌هایی که دستشان به گوشت نمی‌رسد و درگیر سنت‌های خاصی هستند!) درحالیکه ما می‌بینیم عمده‌ی این انتقادات از داخل جهان غرب سرچشمه می‌گیرند. درواقع فرهیخته‌ترین و روشنفکرترین آدم‌های غرب هستند که از نظام سرمایه سالاری انتقاد می‌کنند. اکثر هنرمندان هم احساس خوبی نسبت به اینکه دنیا به سمت خوبی رفته است ندارند. هنرمندان بزرگ معمولا خیلی از این شرایط راضی نیستند چون عموما روشنفکر هستند و روشنفکران اصولا در جهان غرب ایده‌های چپ دارند و خیلی با نظام کاپیتالیسمی موافق نیستند. اگر این گرایش درست بود باید روشنفکران و آدم‌های فرهیخته موافق نظام کاپیتالیسمی باشند و عده‌ی دیگری مخالف آن باشند درحالیکه می‌بینیم اینطور نیست و این بحث‌ها اصولا بحث‌های در روشنفکری هستند.

2. یک زیرنکته این است که در افرادی که در محیط‌های آکادمیک هستند مخصوصا رشته‌های علوم پایه، مهندسی و پزشکی آدم روشنفکر کم است و واقعیت این است که افراد خیلی آگاهی نیستند. اگر خوب نگاه کنید می‌بینید اشخاصی که در این زمینه‌ها پیشرفت می‌کنند و از نظر علمی به درجات بالایی می‌رسند، بچه‌هایی بودند که خیلی حرف‌گوش‌کن و خوب بودند که به آن‌ها درس داده شده و به خوبی خواندند و اصولا آدم‌هایی نیستند که خیلی بخواهند فکر کنند که دنیا جور دیگری می‌تواند باشد! موفق شدنشان هم باعث می‌شود که اعتماد به نفس پیدا کنند و در عین حال که چیزی نمی‌دانند فکر کنند که همه چیز را خوب می‌فهمند. جو محیط‌های آکادمیک هم همینطور است.

می‌خواهم بگویم اینکه کسانی از این محیط که دست پرورده‌ی نظام کاپیتالیسمی هستند بخواهند از کاپیتالیسم حمایت کنند یا حتی نسبت به آن تعصب داشته باشند، دلیلی بر درستی حرفشان نیست. اینکه پیشرفت‌های علمی به نفع همه‌ی بشریت است با مقداری بررسی می‌فهمیم که اینطور نیست و نفع اصلی را کشورهای پیشرفته می‌برند. ممکن است فرمول انیشتین برای بشریت نوشته شده باشد ولی همیشه باید در نظر داشته باشیم که تکنولوژی‌ها و دانش‌های سطح بالا شکاف بین جهان پیشرفته و عقب‌افتاده را تعمیق می‌کنند به جای اینکه پر کنند!

3. نکته‌ی اصلی این است که اصلا بشریت پیشرفت چندانی نکرده است و احساس هنرمندان و روشنفکران درست است و ما در دنیای سیاهی داریم زندگی می‌کنیم. این چیزی است که ممکن است دیدنش برای همه ساده نباشد ولی اگر به یک چیزهایی فکر کنیم می‌بینیم که چقدر پدیده‌های عجیب و غریب و جدیدی داریم مثلا دلسردی مردم نسبت به زندگی.

مشکل این است که مردم این نشانه‌های بد را می‌بینند ولی آن را به نظام اقتصادی ربط نمی‌دهند! معمولا می‌گویند چنین اتفاقی افتاده است و دلیلش را در مسائل روانی جستجو می‌کنند. در مجموع از وقتی دوران مدرن شروع شده تا امروز مرتبا می‌بینید که در هر دهه‌ای فاجعه‌ای اتفاق افتاده و هنرمندان به چیز جدید و نو ظهوری اعتراض می‌کنند مثلا در دهه‌ی پنجاه و شصت کل ادبیات، سینما و هنر نسبت به سرد شدن روابط عاطفی و احساس پوچی آدم‌ها حرف می‌زنند. واقعیت این است که از آن زمان اوضاع بهتر نشده بلکه بدتر هم شده اما آن حرف‌ها کهنه شده و الان حرف‌های بدتری برای گفتن هست! اینکه پله‌پله در حال سقوط هستیم مثلا روابط خانوادگی و عاطفی تغییر کرده است، روابط انسان‌ها با طبیعت و حیاتشان پرشورتر بود و این مرتبا در حال کمرنگ‌تر شدن هستند. مردم بیشتر کار می‌کنند و اشیا بیشتر و زرق و برق بیشتری تولید می‌شود ولی انسان‌ها از درون در حال تهی شدن هستند. منظور اصلی من این است که چیزی به طور دائمی در قرن‌های اخیر در حال سقوط کردن است و آن هم خود بشریت است. چیزهای ظاهری و بیرونی در حال بهتر شدن هستند و چیزهای عمیق‌تر دارند از بین می‌روند. مثلا به هنر نگاه کنید، به هنرمندان و محتوای هنر، شعر و مخصوصا رابطه‌ی انسان و طبیعت و می‌بینید چه سرمایی در رابطه‌ی انسان و طبیعت وجود دارد.

یک پدیده‌ای به وجود آمده است به نام سندرم پیترپن که انسان‌ها از حالت کودکی خود خارج نمی‌شوند و این یک پدیده‌ی خیلی مدرن است. در جهان قبل از مدرنیسم چنین چیزی وجود نداشت. انگار رشد انسان در پایین‌ترین حد ممکن متوقف می‌شود.

اگر بخواهیم به مسائل سیاسی اشاره کنیم ما بزرگترین جنگ‌ها و پادشاه‌های سیاسی را در قرن بیستم داشتیم. قرن بیستم را به عنوان قرن فاجعه‌ می‌شناسیم. اگر جهان در حال پیشرفت است و همه چیز به سمت خوب شدن حرکت می‌کند پس علت این اتفاق‌ها چیست؟! جنگ جهانی دوم چیزی جز جنگ کاپیتالیسمی نبود یعنی سر مستعمرات همه با هم درگیر شدند! آلمانی‌ها یک استدلال کاپیتالیسمی بسیار خوب داشتند و می‌گفتند شما دریانوردان خوبی بودید که همه‌ی کشورها را گرفتید و به ما چیزی نرسیده است. ما وضع اقتصادی بهتری از شما داریم پس اگر آنها را داشته باشیم بهتر از شما کار می‌کنیم! اگر آلمان جای فرانسه و هلند را در جاهایی می‌گرفت قطعا سرمایه‌ی بیشتری تولید می‌شد. صدراعظم آلمان جمله‌ی معروفی دارد که می‌گوید ما هم جایی زیر آفتاب می‌خواهیم درحالیکه شما همه جا را اشغال کرده‌اید، پس باید سرزمینی به ما بدهید! با چنین ایده‌هایی جنگ جهانی اول و دوم اتفاق افتادند! مثال‌های زیاد دیگری وجود دارد که داد همه را در آورده است مثل بی‌فرهنگی، هنر مبتذل و ... .

می‌خواهم بگویم دیدگاه موافق دیدگاه افرادی است که خودشان در مراحل مقدماتی رشد هستند و به ظواهر خیلی اهمیت می‌دهند. اگر کسی از نظر روانی یک مقدار بالاتر از مراحل اولیه‌ی رشد برسد قطعا احساس می‌کند که در دنیا کمبود یک چیز خیلی بزرگ وجود دارد و این چیزها کافی نیست مثلا شما نمی‌توانید بگویید جهان خیلی پیشرفت کرده چون ما به ماه رفته‌ایم! رفتن به ماه ربطی به پیشرفت بشریت ندارد! اصلا معنای بشریت چیست؟! اصلا چه کسی در طول تاریخ چنین چیزی می‌خواسته؟! گاهی تبلیغ می‌کنند که این یکی از آرزوهای بشر بوده است! شما کل ادبیات و هنر دنیا ببینید آیا چنین آرزویی وجود دارد؟! با ماه کار دیگری داشتند و اصولا کارشان این نبوده که بروند پرچم کشوری را آنجا بزنند و برگردند! نتیجه جنگ سرد بود که هر کسی می‌رفت از نظر تبلیغاتی برنده بود و همه‌ی کشورها این کار را کردند.

همه‌ی چیزها همینطور ظاهری هستند؛ یعنی حسی که در مورد پیشرفت وجود دارد و اصولاً به پیشرفت تکنولوژی مربوط است، خیلی چیز عمیقی نیست. یعنی به بهای از دست‌دادن خیلی چیز‌ها، در چیزهای ظاهری پیشرفت کرده‌ایم. نمی‌شود گفت که پیشرفت نکرده‌ایم، کرده‌ایم ولی یک بهایی را پرداختیم. سوال این است که بدون چنین آسیب‌هایی امکان این پیشرفت‌ها وجود نداشت؟! این پیشرفت‌ها واقعا نتیجه‌ی آن بازی کاپیتالیسمی است؟! نمی‌شد آن بازی را تعدیل یا مهار کرد و علم هم همچنان به پیشرفتش ادامه بدهد؟! یک فیلسوف علم معروف در مقدمه‌ی کتابش نوشته است که بهتر بود در ابتدای قرن بیستم همه‌ی تحقیقات علمی و تکنولوژی متوقف می‌شدند زیرا بشر در جای بهتری متوقف می‌شد! یعنی قبل از ساخت سلاح‌های کشتارجمعی و ناامنی جهان شاید بهتر بود که دیگر کار علمی نمی‌کردیم و به کار دیگری می‌پرداختیم! این‌ها حرف‌های جدیدی نبود ولی چون اسطوره‌ی پیشرفت چیزی خیلی محکم در ذهن ماست و از بچگی پیشرفته‌بودن را با تکنولوژی مدرن داشتن همراه می‌دانیم، بهتر بود که دوباره این‌ها را تکرار می‌کردم.

3- انتقاد از کاپیتالیسم

یک استدلال بدیهی وجود دارد که هیچ چیز خوبی را نمی‌شود به کاپیتالیسم نسبت داد. ما نمی‌توانیم بگوییم به علت آن بازی ابلهانه که چیزی را به عنوان کاپیتال تعریف کردیم و سعی می‌کنیم آن را افزایش دهیم است که به چنین چیز خوبی رسیده‌ایم. استدلال کلی این است که این بازی، بازی خوبی نیست و ربطی به بشریت هم ندارد. این بازی یعنی من به عنوان یک موجود که در طبیعت درحال زندگی هستم، یک چیز قراردادی فرض کنم؛ بدون اینکه ایده‌ای برای پیشرفت داشته باشم. این چیز قراردادی چطور به وجود آمد؟! از احتیاجات اقتصادی که مردم داشتند کم‌کم به جای مبادله‌ی کالا و سیستم ارزش‌گذاری درست، مفهومی به نام پول به وجود آمد و متعاقبا مفاهیم سرمایه و مالکیت به دنبال آن شکل گرفتند. اینکه من یک چیزی را فرض بگیرم و سعی کنم آن را افزایش دهم این خیلی بدیهی است که چیزهای واقعی و طبیعی بشر افزایش نمی‌یابد. مثل این است که در مسئله‌ی بهینه‌سازی که قرار است a ماکسیمم شود b را ماکسیمم کنید. مثل دانشجویی که سر امتحان هول می‌شود، سوال را اشتباه می‌خواند و چیز دیگری را ماکسیمم می‌کند باید انتظار داشته باشد شانس بیاورد و در همین نقطه که b ماکسیمم شده است a هم ماکسیمم شود!

۰۰:۳۰:۰۰

اگر بخواهم از یک تمثیل استفاده کنم مثل این است که مهره‌های شطرنج خیلی ظریفی که قرار است با آن‌ها بازی شود و بعد از مدتی یک عده خسته شوند و شروع کنند به چیزی شبیه گردو بازی انجام دادن و کم‌کم کلا قواعد بازی اصلی که طراحی شده بود تغییر کند. انتظار دارید این بازی جدیدی که طراحی کردید به جای خوبی برسد؟!

می‌گویند قبل از اینکه دوران مدرن شروع شود و مردم برای سود شخصی خودشان برای ماکسیمم کردن کاپیتال خود به حرکت درآیند، دنیا حالت رخوت بود و همین انگیزه‌ی شخصی باعث شد مردم به جنب و جوش بیفتند و همین جنبش همه‌ی آدم‌ها بود که باعث رشد سیر علم و تکنولوژی شد. راست هم می‌گویند چون اگر به قرون قبلی نگاه کنید مردم اینقدر کار نمی‌کردند و چنین سیستم‌های کاری وسیعی به‌وجود نیامده بود. این دقیقا مثل این است که بگویند تا وقتی شطرنج بود مردم خیلی حوصله نداشتند و بازی نمی‌کردند ولی از وقتی گردو بازی را شروع کردیم همه بازی می‌کنند‌. همه به هیجان آمده‌اند ولی چه کاری انجام می‌دهند؟! مثل هنر مبتذل است دیگر! همیشه یک هنر مشهور وجود دارد که مردم را به وجد می‌آورد و عموم مردم از آن استقبال می‌کنند. آیا هنر است اگر من به جای کار سختی که کسی نمی‌تواند انجام دهد یک کار بی‌معنی انجام بدهم؟ شبیه این است که می‌گویند طرف می‌خواست فکر کند راه رفت!

بازی کاپیتالیسم مثل این است که آدم به چیز دیگری مشغول شده است و خیلی هم هیجان‌زده شده چون زود به نتیجه می‌رسد! قبلا اگر کسی می‌خواست تلاش کند که به عرفان برسد کاری خیلی سختی پیش رو داشت و خیلی از مردم هم نمی‌رسیدند اما زیادکردن پول کار خیلی سختی نیست و شما با یاد گرفتن کارهایی می‌توانید پولتان را ماکسیمم کنید. یک حس کلی وجود دارد که وقتی بخواهیم چیزی غیر از مسائل بشری را ماکسیمم کنیم، شانس زیادی نداریم که آن بازی به درد اینجا هم بخورد، درحالیکه ممکن است فواید فرعی داشته باشد.

1-3 ویژگی‌های مثبت دوران مدرن من همیشه انتقاد می‌کنم و نکات منفی را می‌گویم ولی می‌گویم نکات روشنی هم وجود دارد ولی هیچ وقت به آن‌ها اشاره نمی‌کنم. واقعیت این است که یک سنت خیلی راکد و بی‌معنی در قرون وسطی حاکم بود، یعنی مسیحیت کلیسایی مخصوصاً کاتولیک نه ادعاهای معقولی داشت و نه کمک چندانی به رشد کسی می‌کرد. اصلا مفهوم رشد در کلیسا خیلی وجود نداشت و ایده‌ی کلی مسیحیت این بود که بعد از اینکه حضرت آدم گناهی مرتکب شده و آدم‌ها به زمین تبعید شدند و مدت کوتاهی هم به صورت تبعیدی اینجا هستند و نیازی نیست کار خاصی انجام بدهند. حضرت مسیح کاری را که باعث رستگاری آدم‌ها می‌شود، انجام داده است یعنی خداوند خودش به شکل مسیح روی زمین آمده و مسلوک شده و این تاوان گناه است و ما قرار نیست کار خاصی انجام بدهیم! رشد و عرفان در متن تعلیمات کلیسا خیلی کمرنگ است. همچنین کلیسا از نظر سیاسی بی‌نهایت فاسد بوده و دست در دست اشراف داشته و مردم را معطل خود می‌کردند. به هرحال وضع وضع سیاسی و اجتماعی در آن زمان خیلی اشتباه بود و مشکلات فرهنگی هم وجود داشت. وقتی مدرنیسم شروع شد (اگر مبدا آن را رنسانس و دوران روشنگری بگیریم) می‌بینیم که قرن خوبی از نظر فرهنگی است. روشن‌ترین نکته‌ای که در آغاز مدرنیسم هست، جدا شدن از سنت‌هاست. کلیسا رسماً می‌گفت که باید چیزهایی را که می‌گوییم بپذیرید و دلیلی نخواهید! اینکه واکنشی به وجود آمد که اینطور نمی‌شود و اگر چیزی دلیل ندارد باید دنبال دلیل آن باشیم و حاضر نیستیم برده‌وار همه چیز را قبول کنیم و تن به چنین عقاید و رسم و رسوماتی بدهیم، نکته‌ی مثبتی بود. احساس می‌کردند آزادی فردی باید وجود داشته باشد و آدم‌ها باید آزاد باشند تا رشد کنند. این ایده‌ها در دروان روشن‌گری وجود داشت. اینکه از سنت جدا شدند و حرف از آزادی، برابری و برادری می‌زدند و می‌خواستند تبعیضات بین اشراف و عوام را از بین ببرند، نکات مثبتی هستند. اما نکته‌ی اساسی این است که بعد از دوران روشنگری و انقلاب فرانسه که در آن شعارهای خیلی خوبی داده می‌شد، خیلی زود این انقلاب از وضعیت اصلی خودش منحرف شده و ما وارد دوران دیگری می‌شویم. آدم‌های روشنفکری که روشنگری می‌کردند و بانی فکری انقلاب فرانسه بودند بعدا روی کار نیامدند و افراد دیگری روی کار آمدند. خیلی زود انقلاب فرانسه تبدیل به انقلاب دیگری شد که یک طبقه‌ای جای طبقه‌ی دیگری را گرفت. پادشاهی از بین رفت و طبقه‌ی بورژوا جای آن را گرفت. هنوز هم تمام آن حرف‌ها را می‌زنند و خودشان را به روشنگری منتسب می‌کنند ولی واقعیت ندارد. یعنی به غیر از شعارهای آن دوران در نظام کاپیتالیسمی خیلی نمی‌بینید که این‌ها واقعیت پیدا کرده باشند و کم‌کم به شعارهای توخالی تبدیل شدند. بنابراین یک دوره‌های خوبی در دروان مدرن هست و ایده‌های جالبی هم وجود داشته اما اینطور نبوده که همه چیز منفی باشد، هرچند که همان دوران روشنگری هم شاید ایده‌آل نبوده باشد. به هرحال من می‌خواهم روی این نکته‌ی خیلی روشن تاکید کنم که این ایده‌ی فرار کردن از سنت و اینکه انسان‌ها باید خودشان مستقلاً راه را پیدا کنند نه اینکه به ایده‌های فکری که از قبل بود وابسته شوند، ایده‌ی خیلی خوبی بود که در دوران روشنگری وجود داشت و هنوز هم در دوران مدرن از آن حرف می‌زنند ولی نکته‌ای که می‌خواهم خیلی روی آن تاکید کنم این است که مدرنیسم به شدت تبدیل به سنت فکری شده است و در عین حال که در درونش ادعای ضد سنت می‌کند، می‌بینیم که به وضوح سنت مدرنیستی داریم! یکی از نقدهای پست مدرنیسم‌ به مدرنیسم همین است که این خودش جایگزین یک سنت دیگر شده است و هزارطور پیشفرض و فراروایت در مدرنیسم به وجود آمده است که کسی آن‌ها را بررسی نمی‌کند و بدیهی فرض می‌شوند درحالیکه همه‌ی آن‌ها جای نقادی دارند. اینکه خود مدرنیسم بعد از مدتی تبدیل به سنت جدید شده و مثلا فرض کنید جای دین قرون وسطی را گرفته خودش نکته‌ای است که دیگر مثبت نیست. همه‌ی کشورها یک سنت جغرافیایی دارند؛ مثلا ما دین اسلام و شیعه داریم که تبدیل به سنت در کشور ما شده و از طرف دیگر همه‌ی ما درگیر یک سنت تاریخی هستیم. مدرنیسم هم یک سنت فراگیر جهانی است که در همه جا نفوذ کرده است. آدم‌ها بین این دو سنت در نوسان هستند. بحث فرار از سنت‌ها نیست بلکه می‌گوییم سنت‌ها باید بررسی شوند و این چیز خوبی بود که در دوران روشنگری بود و الان وجود ندارد. مثلا فکر نکنم شما احساس داشته باشید جورج بوش سنت‌های مدرنیسم را بررسی کرده یا آدم‌هایی که در آمریکا زندگی می‌کنند اصولاً آدم‌هایی هستند که به مواردی که در فرهنگشان هست خیلی فکر کرده باشند و با تعقل پذیرفته‌اند.

4- حکومت‌های لیبرال دموکراتیک

موضوع اصلی امروز قرار است درمورد لیبرال دموکراسی باشد یعنی لیبرالیسم بعلاوه‌ی دموکراسی. این دو ایده، ایده‌های اصلی سیاسی-اجتماعی دوران کاپیتالیسم هستند. افتخار بزرگ کاپیتالیسم این است که به یک سیستم اجتماعی-اقتصادی رسیده است که پایداری خوبی دارد و رفاه همه را تامین می‌کند و در مجموع چیز خوبی است. روشنفکران طرفدار لیبرال دموکراسی و به عنوان نمونه فوکو یاما حرف از پایان تاریخ می‌زند. می‌گوید بعد از تخریب دیوار برلین و از بین رفتن کمدونیسم، ما یک رژیم سیاسی-اجتماعی به دست آوردیم که هیچ رقیبی ندارد و از این بهتر و بالاتر هم وجود ندارد و لیبرال دموکراسی متکامل‌ترین رژیم سیاسی است که می‌تواند وجود داشته باشد و ما به آن دست یافته‌ایم!

1-4 نکات مثبت رژیم لیبرال دموکراتیک

قبل از اینکه شروع کنم به انتقاد، می‌خواهم نکات مثبت را اول بگویم تا معلوم شود به چه چیزی انتقاد می‌کنیم و به چه چیزی انتقاد نمی‌کنیم. 1. آزادی عقیده اولین چیزی که در لیبرالیسم وجود دارد و نمی‌خواهیم به آن انتقاد کنیم این است که آزادی عقیده چیز خیلی خوبی است. سوال: وقتی مردم به سمت کاپیتالیسم رفتند، حتما ایرادات آن را هم قبول کردند دیگر؟ جواب: موضوع این است که مردم به سمت پذیرفتن کاپیتالیسم نرفتند. شما جایی در تاریخ نمی‌بینید که مردم انتخاب کنند می‌خواهند این را انتخاب کنند یا آن را. نظامی مستقر شد و با خود فرهنگی آورد و مردم در آن فرهنگ زندگی می‌کنند و تبعا به چیز دیگری هم فکر نمی‌کنند؛ همانطور که در دوران کلیسا کسی به چیز دیگری فکر نمی‌کرد. فرهنگ بین مردم جا افتاد و بررسی هم نمی‌شود. یک عده روشنفکر هستند که این فرهنگ را بررسی می‌کنند ولی حرف‌های روشنفکران خیلی بین مردم پخش نمی‌شود. نکته این است که فرهنگ اینطور به وجود نیامده که مدون شود، بعد به مردم ارائه شود و مردم آن را بپذیرند، بلکه سیستم اقتصادی-اجتماعی شکل می‌گیرد و فرهنگ خودش را به همراه می‌آورد. مکانیسم‌هایی وجود دارد که آن فرهنگ جا می‌افتد بدون اینکه مردم حتی آن را ببینند. این یکی از مرکزی‌ترین بحث‌های نظریه انتقادی، از نظر اهمیت است نه از نظر حجم و توجهی که به آن می‌شود. اینکه ایدئولوژی چطور به وجود می‌آید؟ فرض کنید فرهنگ روابط آزاد جنسی به مردم ارائه شد و مردم از آن خوششان آمد؟ اینکه قواعد اخلاقی از بین می‌روند نتیجه‌ی این نیست که مردم بحث می‌کنند و به نتایج برسند! تصورتان از اینکه فرهنگ در آگاهی مردم جا می‌افتد تصور درستی نیست. 47:00 آزادی به معنای آزادی عقیده و محترم شمردن عقاید مردم و چیزهایی که در حقوق بشر به آن‌ها پرداخته می‌شود چیزی نیست که کسی بخواهد به آن انتقاد کند و فکر می‌کنم همه قبول دارند که آزادی عقیده چیز مهمی است و باید باشد. آدم‌ها باید آزاد باشند و باید کمترین فشار را تحمل کنند تا به عقایدشان دست یابند و به آن عمل کنند؛ نه فشار قانونی و نه فشارهایی که دیده نمی‌شوند مثل سیستمی که در بیرون کار می‌کند و ممکن است آن را نبینیم و موانعی بر سر برخی راه‌ها می‌گذارد که ممکن است خود به خود عقیده داشتن به برخی چیزها سخت شده و برخی دیگر راحت شوند. بنابراین محیط هم می‌تواند روی آدم‌ها فشار وارد کند که به یک چیزهایی اعتقاد داشته باشند و به یک چیزهایی نداشته باشند. 2. دموکراسی دموکراسی چیزی است که خوب است و همه معتقدند که نباید حکومتی دیکتاتوری و استبدادی باشد و نباید برخلاف میل مردم به آن‌ها حکومت کند. خوب است که دولت از خود مردم جوشیده باشد و مردم آن را بپذیرند و احساس کنند که خودشان این حکومت را گذاشتند و تحمیلی روی آن‌ها نیست. دموکراسی به این معنا به نظر من جای انتقاد ندارد و خوب است که دولت با رضایت مردم حکومت کند.

3. تفکیک قوا

یک چیزی که در لیبرال-دموکراسی هست و مفهوم جدیدی نیست و از زمان یونان حرف آن بوده ولی به نظر می‌رسد تا حدود خوبی پیاده شده مسئله‌ی تفکیک قوا است. این چیز مهم و از نظر سیاسی خوب است مثلا فرض کنید قوه‌ی قضاییه مستقل از قوه‌ی مجریه باشد؛ یعنی مردم به دادگاه که مراجعه می‌کنند، مستقل از اینکه چه شغلی دارند و در کجا قرار دارند، در برابر قانون برابر باشند. هیچ وقت قاضی تحت تاثیر اینکه شخص در چه منصبی است قرار نگیرد. این تفکیک قوا اصولاً چیز خوبی است اینکه قضاوت، قانون گذاری و اجرا تا حد ممکن از هم تفکیک شوند هرچند تفکیک کامل ممکن نیست.

2-4 آیا واقعا آزادی وجود دارد؟

وقتی حرف از آزادی می‌زنند، آزادی مطلق نیست به هرحال یک سری چیزها مثل رفتن از کشوری به کشور دیگر محدودیت‌هایی دارد و کسی هم به آن توجه نمی‌کند؛ چون عادت کرده‌ایم و به نظرمان معقول می‌آید. یعنی در جایی که همه یک آزادی‌هایی را تحدید کردند به نظر می‌آید دلایل معقولی وجود دارد و ما چیزی تحت عنوان آزادی مطلق نداریم؛ یعنی یک سری چیزها آزاد هستند و یک سری نیستند و ممکن است کسی هم اعتراضی به آنهایی که آزاد نیستند نداشته باشد. الان نظام کاپیتالیستی از نظر سیاسی نظام پایداری است زیرا قدرتمندترین کشورها این نظام کاپیتالیسمی و لیبرال-دموکراسی را دارند و تبعا به پایداری فوق‌العاده‌ای رسیده است؛ بنابراین وقتی یک رژیمی از نظر سیاسی خیلی پایدار است می‌تواند آزادی‌های سیاسی خیلی بیشتری بدهد تا رژیم‌هایی که پایداری کمتری احساس می‌کنند. به نظر من خیلی مهم است که دموکرات بودن و آزاد بودن یک رژیم را وقتی می‌توانید بفهمید که نیرویی آن را تهدید می‌کند و ببینید با آن نیرویی که تهدیدش می‌کند چطور برخورد می‌کند. اگر هیچ شائبه‌ای نباشد که مثلا یک سری فعالیت‌های سیاسی-اجتماعی ممکن است باعث از بین رفتن نظام کاپیتالیسمی شود چرا باید بخواهند وارد عرصه‌ی عمل شوند و با نیرو‌هایی آن را کنترل کنند؟! واضح است که این کار را نمی‌کنند.

یک مثالی که زدم که به دوران مک کارتیسم معروف است، شاهد خوبی است که وقتی سندیکای کارگری به وجود آمده بود و عده‌ای از روشنفکران و هنرمندان ایده‌های چپ داشتند و واقعا خطر خاصی آمریکا را تهدید نمی‌کرد اما وقایعی که آن دوران اتفاق افتاد واقعا عجیب است و فکر می‌کنم بد نیست اگر ببینید با یک خطر بالقوه خیلی کوچک که هنوز منسجم هم نشده بود چه کردند! اینجاست که معلوم می‌شود یک رژیم واقعا دموکرات است یا نه! نه وقتی که پایدار است و هیچ کس هیچ حرفی علیه آن نمی‌زند. اگر کسی رژیم را تهدید نمی‌کند هیچ وقت آزادی‌هایش را هم از دست نمی‌دهد.

به آن دوران می‌گویند دوران مک‌ کارتیسم. انگار که آدمی به نام مک ‌کارتی آن کار را انجام داده است. اسمش دوران مبارزه با کومونیسم در آمریکا یا مثلا دوران قلع‌ و قمع کومونیست‌ها نیست. مک کارتی سناتوری بوده که رهبری این جریان را به دست گرفته ولی همه‌ی این کارها با نظارت دولت و تحت حمایت سرویس‌های امنیتی آمریکا انجام شده است. بعدا که آب از آسیاب افتاد، در دهه‌ی هشتاد دادگاهی علیه مک‌ کارتی و مک ‌کارتیسم شکل گرفت مثل اینکه همه‌ی کارها را کردند و تمام شد و بعدا گفتند این کارها را مک‌ کارتی انجام داده و چه آدم بدی هم هست و او را محاکمه کنیم! و ما باید گول بخوریم که آدم بدی به نام مک کارتی که سناتور بود کارهای بدی کرد که ربطی به دولت آمریکا ندارد.

مک کارتی اسم آن دادگاه‌ها را گذاشته بود کمیته‌های بررسی فعالیت‌های ضد آمریکایی! فعالیتی واقعا نبود و فقط یک سری ایده در ذهن‌ها بود و همه‌ی کارگران و سندیکاها و روشنفکران و هنرمندان همه آمریکایی بودند و فعالیتی هم که می‌کردند مثلا این بود که کارگران تامین اجتماعی بهتری داشته باشند و ایده‌های چپ هم داشتند ولی تبدیل شد به اینکه این اشخاص ضد آمریکایی هستند؛ انگار موجوداتی از خارج آمدند و آدمی مثل مک کارتی این کارها را کرده است و دولت آمریکا نقشی در این ماجرا ندارد. این اسم‌گذاری‌ها خیلی در آمریکا متداول است و وقتی می‌خواهند یک کارهایی بکنند، اسم‌های جالبی هم برای آن پیدا می‌کنند. کل ماجرا این است که دولت آمریکا به حساب اینکه ممکن است این فعالیت‌ها منجر به انقلاب چپ در آمریکا شود، با اینکه احتمالش خیلی ضعیف بود، همه را قلع و قمع کرد و تا جای ممکن سخت گرفت و افراد را از این کار، قبل از اینکه شروع کنند، منصرف کرد.

3-4 سیستم آموزشی افراد را برای نظام موجود تربیت می‌کند

یکی از مهمترین ویژگی‌های نظام موجود در جهان به وجود آمدن یک سیستم آموزشی است که انسان‌ها را از سنین خیلی پایین تحت آموزش‌هایی که به درد زندگی آن‌ها نمی‌خورد ولی به درد سیستم می‌خورد، قرار می‌دهد. فقط کافی است که یک مقدار دقت کنید که این حجم آموزشی که از شش سالگی تا الان دیده‌اید به هیچ وجه برای فهمیدن اینکه انسان‌ها احتیاج به چه آموزشی دارند تا بهتر زندگی کنند، طراحی نشده است. تمام سیستم آموزشی بر این مبنا طراحی شده‌اند که سیستم به چه نوع کارگزارانی احتیاج دارد و سیستم آموزشی باید چطور طراحی شود تا سیستم موجود به خوبی کار کند. در واقع نکته‌ی اصلی این است که سیستم برای ما طراحی نشده است بلکه ما برای سیستم طراحی می‌شویم مخصوصا توسط نظام آموزشی! این چیزی است که دیدنش اصلا سخت نیست.

یک ترانه‌ی خیلی معروفی هست که گروه پینک فلوید خوانده است با مضمون we don't need education که یک‌ کلیپی روی آن توسط آلن پارکر ساخته شده است. یک قسمت از آن کلیپ اینطور است که تعدادی دانش‌آموز را با لباس یونیفورم نشان می‌دهد درحالیکه چهره‌های مات و پوشیده‌ شده‌ای دارند و انگار همه وارد خط تولید می‌شوند و با یک نقاله به جایی منتقل می‌شوند و در نهایت همگی داخل یک چرخ گوشت خیلی بزرگ می‌افتند و تبدیل به یک چیز می‌شوند. از آن چرخ گوشت بزرگ نوارهایی خارج می‌شوند که همان آدم‌ها هستند. این واقعا تمثیل خوبی برای نظام آموزشی است. آدم‌ها با هم خیلی تفاوت دارند و با هم وارد کانال‌هایی می‌شوند و قرار است تبدیل به چیزی شوند که به درد سیستم بخورد و به خوبی در آن کار کنند.

4-4 هژمونی فرهنگی کاپیتالیسم

می‌خواهم در مورد آن ادعایم که یک ویژگی در نظام کاپیتالیسمی وجود دارد که می‌تواند در پایدارترین وضعیت برسد، صحبت کنم. نکته این است که یک سیستم وقتی موفق است که بتواند نیازهای انسان‌ها را به خوبی برطرف کند. چرا آدم‌ها احساس رضایت می‌کنند؟! حتما به چیزهایی که می‌خواهند دارند می‌رسند. یک نکته این است که ما در نظام کاپیتالیسمی هژمونی فرهنگی داریم و تا حدودی نیازهای مردم شکل داده می‌شوند. ولی می‌شود ادعا کرد که روس‌ها و دولت‌های کومونیستی-سوسیالیستی هم می‌توانستند از هژمونی فرهنگی استفاده کنند ولی چرا آن‌ها موفق نشدند که به چنین پیروزی برسند و چنین نظام‌های پایداری ایجاد کنند؟! باید یک نکته‌ی اساسی‌تری باشد که باعث می‌شود نظام‌های کاپیتالیسمی حتی بتوانند از هژمونی فرهنگیشان استفاده کنند.

نکته‌ی اساسی این است که بشر وقتی دارد طبق نمودارهای رشد، رشد می‌کند فواصلی (gap) در این رشد وجود دارد.

جاهایی که انگار از یک مرحله وارد مرحله‌ی دیگری می‌شود. فرض کنید بچه که دنیا می‌آید، از شیر گرفته شدن و غذای عادی خوردن [یک عبور از مرحله است دیگر]. یک جایی رشد به صورت طبیعی اتفاق می‌افتد و یک جایی باید یک فشاری باشد.

۰۱:۰۰:۰۰

درواقع یک جاهایی هست که برای رشد کردن باید رنج بکشید و عادت‌هایی را ترک کنید تا به مرحله‌ی بعدی برسید. تمام مراحل رشد همین گونه است. ما وقتی رشد می‌کنیم باید چیزی را رها کنیم تا به مرحله‌ی بعدی برسیم. انگار چیزهایی که از آنها لذت می‌بردیم را باید کنار بگذاریم تا لذت‌های جدید به دست آوریم.

به نظر من بزرگ‌ترین فاصله زمانی است که یک انسان، که از بدو تولد تا بلوغ فقط لذت‌های جسمانی و فیزیولوژیک را چشیده است (که کاپیتالیسم به خوبی می‌تواند آن‌ها را برآورده کند)، می‌خواهد جهشی داشته باشد و از چیزهای غیر جسمانی بیشتر از چیزهای جسمانی لذت ببرد. این فاصله یک چیز مدرن نیست و چیزی تاریخی است. این در نهاد انسان است که برای دورشدن از لذت‌های جسمانی و رسیدن به لذت‌های معنوی و ناپیدا دچار مشکل هستیم. درواقع بزرگترین فاصله و بزرگترین جهشی که باید انجام بدهیم اینجاست.

در نتیجه نظامی که طوری طراحی شده که قسمت‌های زیر این شکاف را به خوبی پوشش می‌دهد و ارضا می‌کند به پایداری خوبی هم می‌رسد. در نظام کاپیتالیسمی تمام نیازهای فیزیولوژیک نه تنها برآورده می‌شود بلکه فوق اشباع هم می‌شود (یعنی بیش از مقدار مورد نیاز ارضا می‌شود). انگار این نظام خود به خود دارد این فاصله را تشدید هم می‌کند یعنی هرچقدر شما بیشتر از چیزهای جسمانی لذت ببرید به جایی می‌رسید که شاید هیچوقت نتوانید از این فاصله بگذرید و به چیزهای جدید برسید.

به نظر من نظام کاپیتالیسمی یک نظام خاصی است و این ویژگی‌ را دارد که با نکته‌ای در روان بشر هماهنگی پیدا کرده است. از جایی به بعد مراحل رشد نیاز دارد شخص به خودش فشار بیاورد تا عبور کند. تا وقتی از نظر جسمانی رشد می‌کنیم خیلی کم به ما فشار می‌آید. کسی به بچه‌ها اجبار نمی‌کند که غذا بخورند. نیازهای فیزیولوژیک مکانیسم‌های اتوماتیک دارند؛ شخص گرسنه می‌شود و وقتی می‌خورد لذت می‌برد بنابراین برای رشد حداکثری جسمانی لازم نیست به کسی فشار بیاید. لازم نیست برای هیچ نوع لذت فیزیولوژیکی آدم‌ها آموزش ببینند.

از جایی به بعد مراحل رشد نیاز به آموزش و بحث‌هایی نظری دارد و نیاز دارد که آدم‌ها به چیزهایی معتقد شوند و لذت‌هایی را که تا الان داشتند ترک کنند تا به چیزهای جدید برسند. و اینجاست که آدم‌ها گیر می‌افتند چون وقتی نظامی داشته باشیم که تحت عنوان خردباوری همه‌ی عقاید را مخدوش کند و زیر سوال ببرد دیگر کسی با اعتقاد کامل نمی‌تواند بگوید این را می‌دانم و همه چیز را می‌شود زیر سوال برد.

از طرف دیگر تمایلی برای ترک لذت‌های جسمانی وجود ندارد. می‌بینیم که در قرن هفتم و هشتم در ایران فرهنگ عرفانی حاکم بود و همه‌ی آدم‌ها قبول داشتند که باید ریاضتی بکشند تا از این فاصله بگذرند و لازم می‌دانستند حداقل در یک بازه‌ی زمانی نیازهای فیزیولوژیک را کمتر ارضا کنند و به روان خود فرصت بدهند که از چیز بالاتری استفاده کند و لذت ببرد. تا وقتی غرق امکانات مادی و فیزیولوژیک هستیم این اتفاق نمی‌افتد.

اینکه یک شکافی به طور طبیعی اینجا وجود دارد چیزی است که نظام کاپیتالیسمی را پایدار می‌کند. آدم‌ها نه به اعتقاد راسخی می‌رسند چون نمونه‌ی آدم رشدیافته زیاد وجود ندارد و همه را تقریبا می‌شود زیر سوال برد. در قرون قبل در ایران که سنت عرفانی حاکم بود، هیچ کس شک نداشت که پیامبران و عرفای بزرگ به جایی رسیده‌اند و اگر حرف از این می‌زنند که به نهایت شادی و سرور و لذت رسیده‌اند دروغ نمی‌گویند و حقیقت را می‌گویند ولی در این فرهنگ جدید همه‌ی این‌ها را می‌شود زیر سوال برد. مثلا این‌ها به کمال نرسیده‌اند یا اصلا خود کمال به چه معناست؟!

وقتی عقاید سست می‌شوند مردم به خود زحمت نمی‌دهند که فاصله را پر کنند و زیر این شکاف محدوده‌ای پایدار است و مردم آنجا گیر می‌افتند؛ در عین حال که به نظر می‌رسد رنج‌هایی می‌برند. یونگ می‌گوید در درون ما بخشی از روان وجود دارد و سعی می‌کند با تحلیل رویاها نشان بدهد که در درون ما، چه در خواب و چه در بیداری، چیزی وجود دارد که برای رشد کردن به ما فشار می‌آورد. اینطور نیست که آدمی که رشد نمی‌کند و گیر کرده است رنج نبرد، به هر حال آن نیروی درونی دائما به او فشار وارد می‌کند ولی این آدم‌ها چون راه مشخصی مقابلشان نیست و سنتی وجود ندارد که که آن‌ها را راهنمایی کند؛ به همان محدوده‌ای که لذت می‌برند بسنده می‌کنند و هیچ وقت وارد مراحل بعدی رشد نمی‌شوند.

به نظام‌های کومونیستی نگاه کنید! چطور می‌شود آدم‌ها را مجاب کرد که از لذت‌هایی که می‌برند صرف نظر کنند تا جامعه‌ی بشری طبق عقایدی که ما داریم و به ماتریالیسم تاریخی معتقد هستیم، قرار است پیشرفت کند و به چیز خوبی در آینده مثلا به نام زندگی اشتراکی برسد. می‌توانید مردم را قانع کنید؟! کاپیتالیسم چنین حرفی نمی‌زند و هیچ وقت به مردم نمی‌گوید از بعضی از لذت‌ها صرف نظر کنید؛ بلکه دارد به شدت نیازها را اشباع می‌کند بنابراین چیز واضحی است که با توجه به ویژگی‌های روانی ما خیلی طبیعی است که نظام‌هایی مثل نظام کاپیتالیسمی به وجود بیایند و پایدار بمانند و مردم هم حس بدی به آن‌ها نداشته باشند.

اینکه هر چند وقت یکبار مرکز رشد به آدم فشارهایی را می‌آورد، می‌شود یک‌طوری جبران کرد! مثلا هر چند وقت یکبار می‌گوید که این چه وضع زندگی است و درست زندگی نمی‌کنی را می‌شود با مواد مخدر، شراب، سکس و... به فراموشی سپرد. یا اگر خیلی فشار آورد میتوانی به روان‌درمانی بروی! و قرص‌هایی بخوری و یک ماهی مغزت از کار می‌افتد و بعد هم خوب میشوی دیگر!

بنابراین یک نکته‌ی اساسی در کاپیتالیسم وجود دارد که به آن در پایداری کمک می‌کند. هیچ ایده‌ی متعالی وجود ندارد، آدم‌ها را از لذت باز نمی‌دارد بلکه به لذت‌هایی که همه می‌برند مشغول می‌کند و به این شکل یک وضعیت پایدار به وجود می‌آورد. همه‌ی مشکلش هم همین است که نمی‌گذارد مردم رشد کنند.

می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که در سنت عرفانی ما و در سنت هندی یکی از طبیعی‌ترین راه‌های عبور از این شکاف را عاشق‌شدن می‌دانستند. خیلی از افرادی که در فرهنگ عرفانی ما هستند عشق زمینی را چشیده‌اند اینکه احساس‌های جنسی که جنبه‌ی فیزیولوژیک دارند ناگهان توسط عشق به چیزی زیبایی‌شناسانه‌ی خیلی سطح بالا تبدیل شوند. این اتفاقی است که در عشق می‌افتد. مثلا یکی از ویژگی‌های آدم عاشق این است که کمتر غذا می‌خورد و عاشق شدن یک راه طبیعی است که نیازهای فیزیولوژیک را تحت‌الشعاع یک چیز بالاتری قرار می‌دهد.

من فکر می‌کنم رواج سکس (در آمریکا فکر می‌کنم همه‌ی افراد تا سن ۱۲ تا ۱۳ سالگی تجربه‌ی جنسی دارند و حتی فرهنگی وجود دارد که اگر کسی نیاز جنسی داشته باشد و برطرف نکند دچار عقده‌های عجیب و غریب شده و بدبخت می‌شود) مردم را دچار اشباع سکس می‌کند و کسی که دچار چنین اشباعی می‌شود دیگر امکان ندارد عاشق شود! من احساس می‌کنم رواج سکس بیش از آنچه به نظر می‌رسد برای کاپیتالیسم مهم است زیرا بعد از انقلاب صنعتی ما با شیب تندی به سمت افزایش جلوه‌های مختلف سکس رفته‌ایم و این یک جریان اصلی فرهنگی در جهان مدرن شده است. به نظر من این پادزهری است که آدم‌ها به طور طبیعی از آن شکاف عبور نکنند. الان از نظر فرهنگی به جایی رسیدیم که حتی وجود عشق انکار می‌شود حتی در هنر مردمی! اینکه گذشتگان حرف از عشق می‌زدند به خاطر این بود که دچار توهم بوده‌اند!

5- لیبرالیسم

واژه‌ی آزادی یک واژه‌ی مقدس حساب می‌شود و حرف زدن از اینکه مثلا آزادی سیاسی خوب است یا بد به نظر سخت می‌رسد. قبل از دوران مدرن هم حرف از آزادی بوده است. اگر از عرفا بپرسید می‌فهمید که می‌خواستند خودشان را از قیدهایی آزاد کنند. یعنی آزادی به عنوان چیزی مثبت همیشه مد نظر بوده است. شما در همه‌ی سنت‌ها می‌بینید که تبلیغ می‌کنند که می‌خواهند مردم را از چیزهایی آزاد کنند؛ مثلا سنت‌های دینی می‌خواهند ما را از امیال نفسانی و حیوانی پست آزاد کنند و به چیز بهتری برسانند. امروزه ما به چنین معنایی حرف از آزادی نمی‌شنویم. اینکه به رهایی درونی برسید بلکه بحث‌ها چیز دیگری هستند. لیبرالیسم به معنای اصالت دادن به آزادی است یعنی مهمترین و باارزشترین چیز دنیا آزادی است. که به نظر من خیلی ایده‌ی سطح پایینی است ولی امروزه خیلی جدی گرفته می‌شود. وقتی می‌پرسند آزادی یعنی چه و آزادی مطلق نداریم همیشه چنین پاسخی می‌دهند که آزادی در حدی که به آزادی دیگران لطمه نزند! یعنی اصل آزادی است و فقط وقتی آزادی محدود می‌شود که آزادی دیگران را محدود کنیم!

1-5 آیا واقعا حد آزادی، آزادی است؟

اولین نکته این است که این حرف‌ها شعار هستند و هیچ جایی در دنیا وجود ندارد که قوانین محدود کننده نباشند. امروزه حتی یک جور اِنقیاد سخت افزاری داریم یعنی وقتی آدم‌ها در سیستمی قرار بگیرند که برای حیات مجبور باشند که شغل‌های خاصی انتخاب کنند و کارهای خاصی انجام بدهند وگرنه باید تاوان سنگینی بدهند یک جوری قید گذاشتم روی آزادی آدم‌هاست.

۰۱:۱۵:۰۰

1-1-5 مثال اول: مواد مخدر

به همین قوانین بپردازیم! خرید و فروش مواد مخدر در سراسر جهان به جز هلند ممنوع است و منع قانونی دارد. چرا؟! تولید و توزیع و مصرف مواد مخدر به چه کسی ضرر می‌زند؟! همانطور که مردم غذا می‌خورند یا سیگار می‌کشند دوست دارند که مواد مخدر هم استفاده کنند! ولی می‌بینیم که قوانین محکمی در مورد آن‌ها وجود دارند و جرم خیلی سنگینی در بعضی کشورهای لیبرال دموکراسی برای آن‌ها تعیین شده است.

فرض کنید که جوابش این است که ثابت شده چیز بسیار مضری برای بشریت است و چون به انسان‌ها ضرر می‌رساند دولت‌ها تصمیم گرفتند آن را محدود کنند. اگر این جواب را بدهند هرجایی می‌شود این جواب را داد؛ مثلا در حکومت دینی می‌شود این جواب را داد که چیزهایی که من محدود کردم برای این است که می‌دانم ضرر دارد. این تعریف وقتی قشنگ است که هیچ مثال نقضی نشود برای آن زد. وقتی می‌گوییم علتش آن است که ضرر دارد، تمام کشورها می‌توانند ادعای لیبرال دموکراتیک بودن کنند و فقط بگویند ما تبصره‌های متفاوتی با شما داریم.

وقتی حرف از ضرر مواد مخدر می‌شود باید مدلی در ذهن آدم باشد که بفهمد چه چیزی ضرر دارد و چه چیزی ندارد. مثلا من طبق هرم رشد مازلو می‌توانم بگویم که این چیزها برای بشر ضرر دارند و آنها را ممنوع کردم. مدل کاپیتالیستی برای رشد بشر چیست که طبق آن مواد مخدر را مضر می‌داند؟ مثلا چرا روابط آزاد جنسی را مضر نمی‌داند؟

واقعیت این است که در نظام کاپیتالیسمی همه چیز بر مبنای ماکسیمم‌کردن کاپیتال است. باید اینطور نگاه کرد که ممنوع بودن یا نبودن هر چیزی معمولا طبق این قانون انتخاب می‌شوند. مواد مخدر برای نظم کاپیتالیسم ضرر دارد زیرا اگر جرم نباشد و محدود نشود و از فرهنگی هم علیه آن جبهه گیری نشود و به جایی برسد که همه مواد مخدر مصرف کنند، مردم خیلی کمتر از چیزی که الان کار می‌کنند توانایی کار کردن دارند! چه مخدر و چه توهم‌زا بالاخره روی قدرت کار کردن مردم تاثیر منفی می‌گذارند. کار در نظام کاپیتالیسمی چیز مقدسی است. مواد مخدر این نظم را بهم می‌زند بنابراین برای مصرف آن محدودیت وجود دارد.

همچنین چون خرید و فروش مواد مخدر یک صنعت پرسود است، آن را کاملا از بین نمی‌برند و در یک حدی باقی می‌ماند که در حالت بهینه است. اگر بخواهند می‌توانند آن را به کلی ریشه‌کن کنند. همانطور که در غارهای افغانستان به دنبال بن‌لادن می‌گشتند، با چند عکس ماهواره‌ای می‌توانند همه‌ی مزارع خشخاش را در همه‌ی جهان شناسایی کرده و جلوی تولید آن‌ها را بگیرند. اگر شورای امنیت جلسه‌ای تشکیل بدهد و این چیزها را ممنوع کند و بگوید کشور تولیدکننده مشمول مجازات‌های سنگین می‌شود جلوی آن گرفته می‌شود. نمی‌خواهند ریشه‌کن کنند چون خود این تجارت پرسود است. همچنین چیزی که قاچاق اعلام شود قیمتش بالا می‌رود. برای اینکه بتوان صنعت را در حدی نگه داشت که به کار لطمه نزند ولی افول هم نکند باید آن را ممنوع اعلام کرد. ولی نه خیلی ممنوع! در حدی که در وضعیت بینابین بماند! وگرنه خیلی چیزهای دیگر هم ضرر دارند ولی کسی درمورد آن‌ها حرفی نمی‌زند. حرف‌هایی را که می‌شنوید کنار بگذارید و ببینید کاپیتال چطور ماکسیمم می‌شود.

وقتی چیزی ممنوع اعلام می‌شود معمولا افرادی به دنبال آن می‌روند که شورشی هستند؛ بنابراین مواد مخدر آدم‌هایی که پتانسیل آن را دارند که کارهای سیاسی انجام بدهند، به سمت خود می‌کشد. آدم‌های حرف گوش‌کن که به سراغ آن نمی‌روند. به نظر من شیوع مواد مخدر بعد از جنگ جهانی دوم توسط دولت آمریکا فکر شده و برنامه‌ریزی شده بود. چطور در جشنواره‌ی وودستاک سال ۶۹ آن حجم از مواد مخدر به طور رایگان بین مردم توزیع شد؟! آن زمان اوج فعالیت ضد ویتنام در آمریکا بود، نهضت‌هایی مثل هیپیسم قدرت گرفته بودند و اتفاقا حول و حوش ستاره‌های راک به نظر می‌رسد جو سیاسی به وجود آمده بود. مواد مخدر به وضوح چیزی را در آدم‌ها از بین می‌برد.

2-1-5 مثال دوم: نودیسم

نهضت نودیسم یا برهنه گرایی نهضتی است که سال‌ها فعالیت می‌کند و تلاش می‌کند مجاز شود که آدم‌ها دیگر لباس نپوشند. فعالیت‌های این آدم‌ها منجر شده که در خیلی از کشور‌های لیبرال-دموکرات مناطق خاصی، معمولا نزدیک دریاها و رودخانه‌ها مشخص شود و مردم بتوانند به طور کاملا برهنه در آنجا ظاهر شوند. ولی این افراد به دنبال این هستند که در همه جا برهنه باشند. این یک نهضتی است که کار سیاسی می‌کنند، سعی می‌کنند طرفدارانی جلب کنند و بتوانند قوانینی تصویب کنند. همانطور که می‌دانید تلاش‌های همجنسگرایان به نتایج خیلی مثبتی در تمام دنیا رسیده است. پارسال یکی از دانشجویان مقیم کانادا می‌گفت که طی قوانین جدید همجنسگرایان می‌توانند بچه به فرزندخواندگی بگیرند و این واقعا فاجعه است! اینکه یک زوج همجنسگرا بتوانند بچه بیاورند. هر کاری بین خودشان می‌کنند یک بحث جداگانه است و می‌توان با آزادی توجیه کرد ولی اینکه اجازه داده شود یک بچه که ربطی به این مسائل ندارد، مثل یک اسبا‌ب‌یازی بین خودشان بزرگ کنند، ظلمی است که به یک شخص ثالثی می‌شود که در این ماجرا نیست. نودیسم هم به دنبال اشاعه است.

ظاهر شدن در محیط‌های کاری به طور کاملا برهنه ممکن است کار را مختل کند و سیستم اجتماعی را بهم بریزد. اینکه در جای دوری چنین کاری انجام بدهند اصلا اشکال ندارد؛ همانطور که از نظر کاپیتالیسم هیچ چیزی اگر به کاپیتال ربط نداشته باشد، اشکال ندارد. ولی می‌بینید که مقاومت می‌کنند و اجازه نمی‌دهند در ملأ عام این اتفاق بیفتد. این یک جور تحدید آزادی دیگران است دیگر. به آزادی دیگران هم که ربطی ندارد اگر کسی بخواهد کاملا برهنه باشد. به همین شکل می‌بینید که هیچ حکومتی در دنیا واقعا مقید نیست که مردم هرکاری دلشان می‌خواهد انجام بدهند. نباید سیستم به هم بریزد و چیزهایی وجود دارند که باید توسط قوانین حفاظت شوند.

در جلسه‌ی قبل توضیح دادم که نظام کاپیتالیسمی کمترین نیاز را به قوانین دارد. شما وقتی عقیده‌ای را می‌خواهید پیش ببرید نیاز دارید که چیزهای زیادی را ممنوع کنید؛ شبیه اینکه کار ظریفی باید انجام شود تا بشر رشد کند. خیلی چیزها باید حذف شوند مثل پورنوگرافی، مواد مخدر، نودیسم و ... . اگر ایده‌ای داشته باشید که بشر باید به جایی برسد خیلی چیزها هم باید رعایت شوند ولی وقتی داخل بازی که می‌کنید چنین حرف‌هایی نیست و فقط به فکر ماکسیمم کردن چیز بی‌جانی هستید کم پیش می‌آید که به رفتارهای بشر گیر بدهید و مجبور شوید آن‌ها را ممنوع کنید.

3-1-5 مثال سوم: آزادی بیان

اگر واقعا حد آزادی، آزادی باشد، بیان من که آزادی کسی را سلب نمی‌کند؛ پس باید بیان همه چیز آزاد باشد. درحالیکه اینطور نیست. در موارد خاص که مشکلات سیاسی پیش آمده باشد به دلایل امنیتی در همه‌ی کشورها حرف از این می‌شود که امنیت کشور در خطر است و فلان حرف‌ها نباید زده شود و ... . این‌هایی را که می‌گویم از منبع موثقی نشنیده‌ام و نمی‌دانم درست است یا نه. بعد ماجرای ۱۱ سپتامبر یک سری دستورالعمل‌ها برای خبرگزاری‌ها رفت که چه چیزهایی را به دلیل مسائل امنیتی نگویند. یکی از چیزهایی که من شنیدم و مطمئن نیستم این بود که پخش ترانه‌ی Imagine از جان لنون جزو ممنوعات دوره‌ی خاصی بود که آمریکا داشت روی جنگ جدید جهانی خودش تبلیغات می‌کرد و این آهنگ خیلی صلح‌جویانه است و مردم را یاد جنگ ویتنام می‌اندازد، گفتند که موقتا این آهنگ از رادیو و تلویزیون به دلایل امنیتی پخش نشود.

همه جای دنیا اینطور است! هیچ جایی نیست که اگر جنگی در پیش باشد یا ناآرامی‌های سیاسی باشد، اختیاراتی در اختیار رییس‌جمهور یا شورای خاص نباشد و آزادی‌هایی محدود نشوند. این نشان می‌دهد که آزادی بیان هم آنقدر که می‌گویند نامحدود نیست.

یکی از بحث‌هایی که بین روشنفکران وجود دارد این است که آزادی بیان برای کسی که با آزادی و دموکراسی هم مخالف است وجود دارد؟! اگر حزبی تشکیل شود که طرفدار استبداد است و با استفاده از اهرم‌هایی دارد حرفش را پیش می‌برد و بین مردم هم تبلیغات می‌کند؛ آیا می‌شود اجازه داد که تبلیغات کند و رژیم سیاسی را در دست بگیرد و پیشرفت کند؟! این‌ها بحث‌های نظری بین روشنفکران است.

چاپ کاریکاتور در دانمارک را با آزادی بیان توجیه می‌کنند؛ یعنی در دانمارک آزادی بیانی وجود دارد که می‌شود به پیامبر دینی علنا توهین کرد. حداقل در دانمارک توهین کردن به نظر می‌آید که اشکال ندارد و آزاد است؛ چون آزادی خیلی حرمت دارد و مطبوعات را کنترل نمی‌کنیم و سانسور نمی‌کنیم می‌توانند هرچیزی چاپ کنند ولی واقعا اینطور نیست. در تمام کشورها توهین نژادی زننده است؛ حتی در مطبوعات هم اگر کسی جرئت کند یک مقاله‌ی نژادپرستانه بنویسد، حتی اگر مستدل هم باشد، مورد بازخواست قرار می‌گیرد.

اینکه توهین به نژاد ممنوع است ولی توهین به عقاید آزاد است، همان چیزی است که من می‌گویم که کاپیتالیسم با عقیده مشکل دارد. نه با یک عقیده‌ی خاص مثل دین یا کمونیسم بلکه با هر عقیده‌ای. هر نوع عقیده‌ای یک سری محدودیت‌ها را در این بازی به وجود می‌آورد و همه‌ی آن‌ها مزاحم کاپیتالیسم هستند. هرچقدر تعداد محدودیت‌ها کمتر باشد بیشتر ماکسیمم می‌شود.

1:30

بنابراین اگر من عقایدی داشته باشم و روی آن‌ها پافشاری کنم به ضرر کاپیتالیسم است. اصولا سست‌شدن عقیده در آدم‌ها در نظام کاپیتالیسمی بهتر است. توهین به پیامبر که عده‌ای که روی آن خیلی حساس هستند، طبق آزادی بیان آزاد است ولی توهین نژادی و خیلی چیزهای دیگر مشکل دارند! فرانسه که اصلا قانونی برای ممنوعیت توهین، ناسزا و افترا دارند. یعنی اگر کسی عبارتی به کار ببرد که توهین‌آمیز باشد یا افترایی بزند که درست نباشد و شکایت کنند در دادگاه قابل پیگیری است و اگر ثابت شود جرم محسوب می‌شود. جدای آزادی بیان آیابدیهی نیست که باید قانونی وجود داشته باشد که توهین جرم محسوب شود؟ آیا آزادی که منجر به توهین مردم شود، فایده‌ای دارد؟ برای کاپیتالیسم فایده ای دارد. چون همه‌ی عقاید و افکار سست می شود. تمسخر عقاید حربه‌ی خوبی است که آدم‌ها سراغ عقیده‌ی خاصی نروند.

2-5 لیبرالیسم بالاترین فضیلت نیست!

می‌خواهم بگویم ایده‌ی اینکه حد آزادی، آزادی است نه تنها اجرا نمی‌شود بلکه چیز عجیبی است و چرا باید به آزادی تا این حد قداست بدهیم؟! دلیلش این است که آزادی با ذات کاپیتالیسم هماهنگ است که اینقدر مهم شده است وگرنه لیبرالیسم آنقدر هم ایده‌ی قوی نیست که بالاترین فضیلت را آزادی بدانیم. به نظر من آزادبودن افراد در انتخاب عقاید و زندگی‌شان زمینه‌ساز رشد است یعنی اگر کسی مجبور به انجام کارهایی باشد هیچوقت رشد نمی‌کند درنتیجه آزادی خیلی مهم است ولی خود آزادی مقدس نیست چون فضیلت‌های مقدسی وجود دارند که می‌شود به آن‌ها رسید و از راه آزادی می‌گذرند، مسیر مقدسی می‌شود و باید سعی کرد که حداقل محدودیت‌ها به مردم اعمال شود مخصوصا ممنوعیت‌هایی که نامرئی هستند.

همین آزادی‌ها باعث می‌شوند همه افکار و عقایدی که بیان می‌شوند حالت سیال پیدا کنند. اگر تاریخ را مطالعه کنید ویژگی کاپیتالیسم این است که مدام از نظر نوع عقاید حاکم و کارهایی که می‌کنند، رنگ عوض می‌کند. به مناسبت ویژگی‌های خاصی که در دوران پست مدرن (سرمایه داری متأخر) وجود دارد، عقاید دیگری سازگارتر است. یک زمانی ایده‌های ناسیونالیستی خیلی به درد کاپیتالیسم می‌خورد و همه‌ی کشورهای اروپایی به آن چسبیده بودند. الان جهانی سازی و انترناسیونالیستی خیلی با سرمایه‌داری فعلی هماهنگ است.

اینکه همه‌ی عقاید را آزاد بگذارید مثل این است که دست سیستم را باز می‌گذارید تا هروقت هر چیزی را که لازم شد انتخاب کند. اگر واقعا عقیده‌ی ناسیونالیستی را به عنوان عقیده تثبیت کنم و بگویم همه باید طبق آن حرف بزنند، بهینه‌شدن این پارامتر با آن عقیده جور درنمی‌آید. در نظام کاپیتالیسمی خوب است که سیالیت وجود داشته باشد و هر وقت به طور طبیعی یک‌چیزی بالا بیاید. مثل نظریه‌ی تکامل است دیگر! طبق نظریه‌ی تکامل در طبیعت موجودات دچار جهش‌هایی می‌شوند که از هر موجود زنده ممکن است چیزهایی غیر از خودش متولد شوند و بعضی از موجودات متولد شده با محیط اطراف هماهنگی بهتری دارند و تبدیل به نژادهایی می‌شوند که باقی می‌مانند و آنهایی که تطبیق پیدا نمی‌کنند، از بین می‌روند. یکی از مشکلات نظریه‌ی تکامل این است که این موتاسیون‌(جهش)هایی کوچکی که در ژنتیک اتفاق می‌افتد خیلی خوب توجیه نمی‌کند که این گام‌های بزرگ بین انواع چگونه برداشته می‌شوند. به خاطر اینکه مکانیزم‌های متاسیون خیلی ظریف‌تر از این هستند که یک دفعه از موجود زنده یک نوع دیگری به وجود بیاید. این یکی از سوالاتی است که نظریه‌ی تکامل باید توضیح دهد. آزادی بیان موتاسیون را در تکامل عقاید دارد. محیطی داریم که بعضی از عقاید با سیستم کاپیتالیستی هماهنگ هستند و بعضی دیگر نیستند ولی در طول زمان تغییر می‌کنند و هیچ عقیده‌ای به طور ثابت با کاپیتالیسم جور درنمی‌آید. ممکن است یک روز آزادی بیان هم به درد کاپیتالیسم نخورد! بستگی به شرایط محیط و نوع تولید جدید نظام کاپیتالیستی دارد. بنابراین اینکه همه‌ی عقاید در کنار هم وجود داشته باشند؛ مثل این است که همه‌ی عقاید بیان شوند و این آزادی عملی به وجود می‌آورد که به طور مداوم در طول تاریخ ما بتوانیم عقاید مورد نیاز را داشته باشیم.

1. نکته‌ی اولی که درمورد آزادی گفتم این بود که آزادی در حد آزادی دیگران چیز قابل اجرایی نیست و عجیب است اگر بخواهیم آزادی را محور همه چیز بگیریم درحالیکه می‌شود چیزهای دیگر را محور گرفت و به آزادی به عنوان وسیله نگاه کرد.

2. نکته‌ی دوم این است که می‌گویند آزادی خوب است چون امیالی در وجود آدم‌ها هست که می‌خواهند آن‌ها را ارضا کند. این چیزی کاملا فردی است و ربطی به دیگران ندارد. می‌گویند ما فردگرا هستیم و سیستم می‌آید مردم را مجبور کند. مردم باید آزاد باشند و اگر میلی دارند باید بتوانند انجام دهند مثلا حجاب بانوان. چرا در کشورهایی که آزادی پوشش وجود ندارد می‌گویند آزادی وجود ندارد؟! زنان دوست دارند زیبایی خود را نشان بدهند ولی سیستمی وجود دارد که نمی‌گذارد آنطور که می‌خواهند عمل کنند. ایراد خیلی از چیزها این است؛ اینکه امیالی وجود دارند که توسط سیستم سرکوب می‌شوند.

نکته‌ی خیلی جالب این است که مسئله‌ی حجاب را به مردسالاری مربوط می‌دانند. فمینیست‌ها این بحث‌ها را مطرح می‌کنند که این نتیجه‌ی سلطه‌ی مردهاست که زن‌ها را بسته‌بندی می‌کنند. این نسبت‌دادن عجیب نیست؟! درحالیکه مردها دوست دارند که زن‌ها کمتر لباس بپوشند! به نظر نمی‌رسد که در غرب مردسالاری است و آن‌ها به چیزی که می‌خواهند رسیده‌اند؟! میل مردانه این است که چنین وضعیتی به وجود بیاید و به وجود آمده است.

اگر ریشه‌ی حجاب را نگاه کنید به عقاید دینی برمی‌گردد. می‌خواهند بگویند عقاید دینی در سراسر دنیا مردسالاری بوده است و حجاب مربوط به اسلام نیست و در ادیان دیگر هم دیده می‌شود. همین الآن هم زنان معتقدر در کلیسای ارتدکس از روسری استفاده می‌کنند. به هرحال به نظر من نسبت دادن این قضیه به مردسالاری از نظر من عجیب است و اگر واقعا بخواهند مردسالاری باشند می‌شود وضعیت کنونی در غرب! مردها این را بیشتر دوست دارند که با زن‌های متعدد ارتباط داشته باشند بدون مسئولیت! سابقا وقتی مردها ازدواج می‌کردند مسئولیت رزق و روزی و ... زن را می پذیرفتند.

4-5 لیبرالیسم معنقد است امیال انسان‌ها نباید سرکوب شود.

طبق دومین ویژگی آزادی، بشر میل‌هایی دارد که سرکوب می‌شود مثل زن‌ها که وقتی روسری می‌پوشند امیالشان سرکوب می‌شود! زنان نودیسم میل دارند که اصلا لباس نپوشند! درحالیکه منع قانونی وجود دارد که در محیط‌های عمومی از یک حدی کمتر نمی‌شود لباس پوشید. اختلاف سر این است که چقدر لباس بپوشیم! و بقیه فقط ظاهرسازی هستند. نه می‌شود حرفی از مردسالاری زد نه حرف از سرکوب میلی!

۰۱:۴۵:۰۰

آن‌ها چون اهداف دیگری دارند حدی از پوشش را اجباری می‌دانند و اسلام حد دیگری را! بسته به این که ایده چیست و چه چیزی را می‌خواهیم ماکسیمم یا مینیمم کنیم. بنابراین حرف اصلا حجاب نیست. آن‌ها چه اثباتی دارند که آنچه آنها قانونا تثبیت کرده‌اند درست است؟! آن مقدار میل اگر سرکوب شود اشکال ندارد ولی این مقدار مشکل دارد! بحث‌های این شکلی که در این حدی که ما می‌گوییم درست است و آنچه شما می‌گویید نادرست. شبیه بحث‌های قومی است دیگر! آن‌ها خودشان و کارهایی را که می‌کنند خوب می‌دانند و به نظرشان بقیه ایراد دارند!

درمورد حجاب چی می‌توانند بگویند؟! می‌توانند بگویند آزادی عمل زن به حدی است که می‌تواند به خوبی کار کند و در عین حال مزاحم کار دیگران هم نمی‌شود. کار ملاک است! محل کار نباید بهم بریزد! باز به ملاک کاپیتالیسمی می‌رسید درحالیکه یک مسئله‌ی انسانی است و انواع عقاید به شکل‌های مختلفی به آن نگاه می‌کنند! فقط ادیان نیستند! بین مبارزان سیاسی قرن بیستم می‌بینید که زن‌ها معمولا پوشیده‌تر از آنچه در غرب هستند، بوده‌اند چون اهداف دیگری داشتند! ولی اینجا چون باید کار کنیم نقطه‌ی بهینه‌ی دیگری وجود دارد.

در درون انسان امیال متفاوتی در جهت‌های مختلف وجود دارد که نمی‌شود همه را باهم ارضا کرد! ویژگی انسان این است که به همه چیز میل دارد و همه را نمی‌تواند ارضا کند. تمام هنر انسان این است که انتخاب کند از بین این امیال کدام‌ها را می‌خواهد ارضا کند و کدام‌ها را نمی‌خواهد! یک مسیر رشد وجود دارد که اگر بخواهیم رشد کنیم یک سری امیال را باید تقویت کنیم و از یک سری باید صرف نظر کنیم! کودکی که به پستانک عادت کرده و به آن میل دارد؛ برای رشد باید آن را ترک کند! میلی هست که باید از آن بگذرد تا به چیز دیگری برسد! تمام مراحل رشد همینطور هستند. از خیلی چیزهایی باید کلا صرف نظر کرد از بعضی چیزها باید موقتا صرف نظر کرد تا رشد کنیم.

آزادی میل که از آن به سختی حمایت می‌کنند مفهومی مقابل رشد است. آدمی که به امیال خود آزادی می‌دهد رشد نمی‌کند. شخصی که می‌خواهد جایی برود و از مسیر خاصی حرکت می‌کند و به مسیرهای دیگر نمی‌رود! ولی کسی که به همه‌ی امیالش پاسخ می‌دهد مثل شخصی است که سر جای خود ایستاده و در جهت‌های مختلف حرکاتی انجام می‌دهد اما پیشرفت نمی‌کند چون در جهت خاصی حرکت نمی‌کند. همچنین امیالی که کاپیتالیسم ارضا می‌کند امیالی هستند که به عنوان فلش‌های رو به پایین شناخته می‌شدند. آزادی فردی به این معنا ضد رشد کردن است. اینکه کاپیتالیسم مکانیسم‌های ضد رشد دارد یک علتش همین دفاع از این نوع آزادی است.

یک انتقاد معروفی که از لیبرالیسم می‌شود این است که قبول ندارند بزرگترین فضیلت آزادی است. چیز عجیبی است که بزرگترین فضیلت آزادی باشد. به فلسفه‌ی اخلاق در قدیم نگاه کنید! چیزهای دیگر فضیلت شمرده می‌شدند مثل عدالت. کسی نمی‌گفت آزادی فضیلت انسان است. امروزه در بحث‌های اجتماعی خیلی از فیلسوفان سیاسی روی این بحث می‌کنند که چون آزادی در نظام کاپیتالیسمی به شدت معطوف می‌شود به آزادی در فعالیت‌های اقتصادی و سرمایه و سرمایه‌گذاری؛ به وضوح آزادی در مقابل عدالت قرار می‌گیرد. وقتی سیستمی بر اساس لیبرالیستی ترتیب دادید و از نظر اقتصادی هم سیستم لیبرال داشته باشید، عدالت اجتماعی به هم می‌خورد. همانطور که می‌بینید این اتفاق در تمام کشورهای لیبرال-دموکراسی می‌افتد. بنابراین اگر کسی به عدالت ارزش بالاتری از آزادی بدهد تمام این حرف‌ها زیر سوال می‌روند. تمام آدم‌هایی که به سوسیالیسم بر خلاف لیبرالیسم اعتقاد دارند، حرفشان این است که عدالت مهمتر از هر چیز دیگری است. در واقع طبق شعارهای فرانسه برابری خیلی ارزش بالاتری از آزادی مردم دارد! معروف‌ترین فیلسوف سیاسی که در این مورد صحبت کرده لئواشتروس است. به نوعی به عقاید سیاسی افلاطون و ارسطو برگشته‌اند و ادعا می‌کنند که عقاید محکمتری هستند.

اولین جایی که حزبی تحت عنوان لیبرال تشکیل شده انگلستان است. حدود ۱۵۰ سال پیش انگلستان حزب لیبرال پیدا کرد که از حزب بزرگتری جدا شد. به این دلیل که این‌ها عقاید عدالت طلبانه داشتند که با حزب اصلی جور در نمی‌آمد. اولین حزب لیبرال دنیا دنبال عدالت بودند. سوسیالیست‌ها خیلی حرف از این می‌زنند که عدالت چه ربطی به لیبرالیسم دارد؟! وقتی مردم قدرت اقتصادی ندارد، آزادی هم ندارند! بدیهی است که اگر مردم بخواهند توانایی انجام کارها را داشته باشند همگی باید در یک سطح تقریبا مشابهی باشند! نمی‌شود به بهانه‌ی آزادی گفت یک سیستم کاپیتالیستی وحشتناک روی کار می‌آورم که هیچ چیزی را دولت کنترل نمی‌کند و تامین اجتماعی هم به آن صورت وجود ندارد مثل آمریکا! مردمی ضعیفی به وجود می‌آیند که از همه جور آزادی هم محروم می‌شوند! آزاد گذاشتن سیستم اقتصادی به آزادی افراد نمی‌رسد! سوسیالیست‌ها معمولا از لیبرالیسم اینطور انتقاد می‌کنند که شرط آزاد شدن مردم این است که از نظر اقتصادی برابری داشته باشند.

5-5 نتیجه گیری

این شکل لیبرالیسم مخالف عدالت است و این شکل لیبرالیسم خاص از نظر آزادی بیانی که به آن معتقدند؛ خود این آزادی بیان مسئله‌ی مشکلی است! آسیب‌هایی می‌رساند و اگر بخواهیم آن را تحدید کنیم مشکلات سیاسی دیگری پیش می‌آید. بنابراین انتقاد من به معنای این نیست که ایده‌ی مشخصی وجود دارد که چه مقدار آزادی خوب است! فکر می‌کنم آزادی بیان برای خیلی از مسائل دموکراتیک ضرورت دارد. ولی این توهین کردن و این نوع آزادی بیان حداقل این ضرر را دارد که به نوعی همه‌ی عقاید را سست می‌کند و هیچ وقت آدم‌ها به حالتی نمی‌رسند که یک عقیده‌ی مشخص را پیگیری کنند، همانطور که امروزه به چنین حالتی رسیده‌ایم و در دورانی زندگی می‌کنیم که آدم‌های کمی وجود دارند که عقاید مشخص و محکمی داشته باشند. همه‌ی حرف‌ها زده می‌شوند و بحث‌ها در سطحی نیستند که مردم بتوانند دنبال کنند. مثلا درمورد وجود خدا اگر استدلال کنیم مردم فکر می‌کنند اگر این استدلال درست بود پس نباید مخالفی برای آن وجود می‌داشت. آدم‌ها اصولا به چنین رشدی نمی‌رسند که خودشان عمیقا چیزی را درک کنند و پای آن بایستند. آدم‌ها معمولا حرف‌ها را کپی می‌کنند تا اینکه آن‌ها را درک کنند. بنابراین وقتی افکار و عقاید مختلفی در جامعه باشد توده‌ی مردم اصولا دنبال یک عقیده‌ی خاص نمی‌روند و این به نفع کاپیتالیسم است. اینکه اعتقادات سیال داشته باشیم که هروقت هرچیزی منفعت داشت را قبول کنیم.

دوباره به موضوع رشد انسان و اینکه در جایی یک شکاف وجود دارد فکر کنید. در مسیر رشد انسان جای حساسی وجود دارد که آدم باید از لذت‌های جسمانی‌اش کم کند تا وارد مرحله‌ی جدید تکاملش بشود. طبق هرم رشد مازلو هم می‌توانید ببینید که نیازهای فیزیولوژیک قاعده‌ی هرم هستند و یک دشواری وجود دارد تا آدم‌ها به مراحل بالاتر برسند. باید نیازهای جدید را با ضعیف‌کردن نیازهای قبلی حس کنند. نکته‌ی اساسی این است که تعدادی از انتقاداتی که به کاپیتالیسم می‌شود به نظر می‌رسد برای جلوگیری کردن آن از رشد نیست بلکه از زاویه‌ی دیگری است. وقتی کودک متولد می‌شود هنوز آماده‌ی کار نیست. کاپیتالیسم تا جایی به مردم اجازه‌ی رشد می‌دهد که هم خیلی مصرف کنند و هم به خوبی بتوانند کار کنند. ممکن است ایده‌هایی با جریان کاپیتالیسم مخالف باشد زیرا تا این حد هم نمی‌خواهند رشد کنند! ممکن است کسی از کاپیتالیسم انتقاد کند، نه به این خاطر که بالاتر نمی‌تواند برود بلکه به این خاطر که مردم را مجبور می‌کند تا این حد رشد کنند و از آن‌ها کار می‌کشد! وقتی کاپیتالیسم را بررسی می‌کنید، عقاید حداقلی هنوز در آن وجود دارند مثلا اینکه کار کردن خوب است.

2:00:00

به نظر می‌آید بعضی از متفکرین پست مدرن به این جنبه انتقاد دارند که در این حد هم فشار روی مردم وجود دارد تا به این حد از رشد برسند و کار کنند. مطلقا مخالف اعمال نفوذ سیستم روی خودشان هستند. انگار مخالف با هر نوع عقیده هستند. انگار نه تنها به بالای شکاف و رسیدن به قله‌ی هرم اعتقاد ندارند، به اینکه جریاناتی از بیرون آن‌ها را مجبور به حرکت به سمتی می‌کنند، مشکل دارند. انگار اشکالشان جهت‌دهی است و با آن مخالف هستند. من در عین حال که از ایده‌های فوکو خیلی استفاده می‌کنم ولی احساس می‌کنم فوکو به این شکل انتقاد می‌کند. فوکو همین مقدار فشار کاپیتالیسم را سعی می‌کند زیر سوال ببرد. بررسی‌های تاریخی جالبی انجام می‌دهد ولی من احساس می‌کنم عقاید پست‌مدرن‌ها می‌تواند عقاید آینده‌ی کاپیتالیستی باشد. به تاریخچه‌ی کاپیتالیسم نگاه کنید. فشار روی مردم برای کار کردن زیاد بوده ‌است و کمتر مصرف می‌کردند. ما الان در دورانی هستیم که مردم هم به کار بیشتر و هم به مصرف بیشتر تشویق می‌شوند. به نظر می‌رسد با گذشت زمان تقاضای سیستم از مردم برای کار کردن کاهش یافته ولی تقاضا برای مصرف زیاد شده است. دنیایی را تصویر کنید که آنقدر هم دور نیست که رباتیک آنقدر پیشرفت کرده است که اصلا به نیروی کار نیازی نیست و نظام کاپیتالیستی به مردم بیشتر به عنوان مصرف کننده نگاه کند تا کارگر! بعد این مقدار فشاری که روی مردم هست تا به جایی برسند که بتوانند کار کنند ممکن است از بین برود دیگر! درنتیجه حرف‌های فوکو می‌توانند به عقاید اصلی کاپیتالیسم تبدیل شوند. افرادی که در مکتب فرانکفورت هستند و با تفکر پست مدرن مخالف هستند به دلایلی معتقدند که کاری که پست مدرنیسم می‌کند این است که آب به آسیاب کاپیتالیسم می‌ریزد. با چنین انتقاد عمیقی از همه‌ی چیزهای موجود، باعث می‌شود دیگر انقلابی علیه کاپیتالیسم صورت نگیرد و ناامیدی حاکم شود.

6- دموکراسی

هر وقت صحبت از دموکراسی می‌شود جوری رفتار می‌شود که انگار تنها مدل دموکراسی همین چیزی است که در دنیا در حال اجرا است؛ درحالیکه اگر به کتاب‌های فلسفه‌ی سیاسی نگاه کنید، مدل‌های متنوعی برای دموکراسی می‌بینید. به مدل دموکراسی در آمریکا نگاه کنید؛ شخصی که در رأس کشور قرار می‌گیرد و بیشترین قدرت را دارد، مستقیما توسط مردم انتخاب می‌شود. به نظر می‌آید این انتخاب مستقیم نهایت دموکراسی است. پارامتر دیگری در اینجا به نام دخالت عوام فریب وجود دارد؛ یعنی دخالت مردم را ماکسیمم کند ولی عوام فریبی را مینیمم کند نه فقط به این نگاه کنیم که انتخابات مستقیم می‌تواند دخالت مردم را ماکسیمم کند. با چنین روش‌هایی حتی هیتلر هم قدرت گرفته است! یعنی شخصیت‌های کاریزماتیکی در طول تاریخ ممکن است پیدا شوند و اکثریت قاطع مردم کشور خود را به خود علاقه‌مند کرده و حکومت تشکیل بدهند. حکومت‌های فاشیستی را نمی‌توانید بگویید که دموکرات نبودند! اگر رای می‌گرفتید در آلمان اکثریت از هیتلر حمایت می‌کردند؛ حتی چندین برابر کسانی که از بوش حمایت می‌کردند! بنابراین مسئله‌ی دموکراسی فقط رای‌گیری بدون اینکه به عوام فریبی توجه کنیم، نیست!

فوکو معمولا برای حرف‌هایش آنقدر سند تاریخی ارائه می‌کند که معمولا همه به او ارجاع می‌دهند. فوکو سعی می‌کند نشان دهد که هیچ مکانیسم غیردموکراتیکی در به قدرت‌رسیدن فاشیست وجود نداشته و همان سازوکارهای سیاسی را که در جاهای دیگر وجود داشته و دارد، استفاده کردند؛ همراه با عوام فریبی! از نظر من تمام حکومت آمریکا ممکن است عوام‌فریبانه باشد، درصورتیکه خودشان ممکن است قبول نداشته باشند. بوش چه ویژگی دارد که رییس‌جمهور آمریکا شده است؟! متفکر است؟ روشنفکر است؟! ایده‌ی سیاسی خاصی مطرح کرده است؟! فقط وابسته به خانواده‌های سرمایه‌دار آمریکاست که همیشه قدرت در دست داشته و دارند! یکی از ایراداتی که به دموکراسی می‌گیرند همین است که اصولا دموکراسی به حکومت مردم منجر نشدند و لابی‌هایی وجود دارند که حکومت را در دست دارند و با سیاست بازی می‌کنند. در آمریکا عجیب نیست که فردی که وضع ذهنی مغشوشی دارد، چطور در قدرتمندترین نظام لیبرال دموکرات به قدرت رسیده است؟! مردم عقلشان نمی‌رسد که یک آدم درست‌تری انتخاب کنند؟! در سراسر دنیا در همه‌ی کشورهای لیبرال دموکرات سرمایه‌داران و وابستگان آن‌ها درحال حکومت هستند نه روشنفکران و کسانی که مستقل هستند. معمولا احزاب قدرتمندی شکل می‌گیرند و شخصی را به عنوان نماینده انتخاب می‌کنند که قدرت را در دست می‌گیرند!

در شوروی چون هم اعتقادی داشتند و هم حالت نمایشی داشت، برژنیف که کارگری ساده بود و بعدا وارد فعالیت‌های حزبی شد و مدارجی را طی کرد، رییس کل اتحادیه جماهیر شوروی شد. اینکه چطور این مدارج را طی کرد و در حزب کمونیست به جایی رسید، جای سوال دارد ولی حداقل این نمایش را می‌دادند که از افراد عادی مردم وارد حزب می‌شوند و طبقه‌ی خاصی وجود ندارد! ولی در همه جای دنیا می‌بینید دموکراسی‌ها منجر شده‌اند لابی‌های سرمایه‌داران مختلفی که خیلی هم اختلاف ندارند، روی کار می‌آورند. پس ذاتا زیر سوال است که این نوع دموکراسی با این مدل کار می‌کند و منجر به حکومت مردم می‌شود یا خیر؟! یا بیشتر عوام فریبی می‌کند!

یک حکومت دموکراسی را در نظر بگیرید که مردم همگی قانع شدند که در چنین مدل دموکراسی شرکت کنند که مثلا در مرحله‌ی اول رأی بدهند و درصد نسبتا زیادی از افراد کشور را که آگاهی‌های سیاسی دارند، انتخاب کنند. خوبی این روش این است که مردم به کسانی رای می‌دهند که به خوبی می‌شناسند! تحت تاثیر تبلیغات با او آشنا نشدند! بلکه او و زندگی‌اش را تا حدودی می‌شناسند! شما به راحتی می‌توانید کسی را که شخصیت جالبی ندارد، توسط تبلیغات تبدیل به یک بت پرستیدنی برای مردم بکنید! ولی اگر تعداد افرادی که در مرحله‌ی اول انتخاب می‌شوند زیاد باشد، عوام فریبی تا حدودی کاهش می‌یابد. بعد این افراد از بین خودشان اشخاص فرهیخته‌تر را انتخاب کنند تا برسد به جایی که آخرین مرحله که افرادی هستند که آگاه هستند و توسط تبلیغات گول نمی‌خورند از بین خودشان یا افرادی که کاندید شدند کسی را به عنوان رهبر یا رییس‌جمهور انتخاب کنند. چنین مدل‌هایی می‌تواند وجود داشته باشد که هم به حاکمیت مردم کمک کند و هم احتمال عوام فریبی را مینیمم کند. اگر چنین مدلی را انتخاب کنید هیچوقت هیتلر در آن به قدرت نمی‌رسد، چون نمی‌تواند آدم‌های مرحله‌ی بالا را با شعارهای الکی گول بزند. ایراد این مدل‌ها این است که بوش هم نمی‌تواند با آن به قدرت برسد. اصلا نظام سرمایه سالاری نمی‌تواند قدرتش را حفظ کند. احتمالا آدم روشنفکری رییس‌جمهور می‌شود و همان اول هزار جور مقررات برای فعالیت‌های اقتصادی می‌گذارد. بنابراین می‌خواهم روی این نکته تاکید کنم که این مدل دموکراسی آمریکایی که در خیلی کشورهای اروپایی هم شبیه آن وجود دارد عوام فریبی را ماکسیمم می‌کند و می‌بینید که رییس‌جمهورهایی که انتخاب می‌شوند اصولا ویژگی‌های خاصی ندارند.

تئوریسین اصلی جمهوریخواه‌ها چه کسی بوده و هست؟! کسینجر. دهه‌ی شصت و هفتاد به عنوان مغز متفکر جمهوریخواه‌ها شناخته می‌شد. دموکرات‌ها برجینسکی را داشتند. این دو تئوریستین‌ها و استراتژیست‌های اصلی این دو حزب بودند. اصلا حرفی از اینکه این دو رییس‌جمهور شوند نبود. انگار باهوش بودن و اطلاعات داشتن ملاک نبود بلکه شرکت داشتن در آن لابی‌ها ملاک بود. همه‌جا این لابی‌های پشت پرده وجود دارند. خیلی‌ها معتقدند دموکراسی اصولا در کشورهای لیبرال دموکرات موفق نیست و به هدف اصلی که حاکمیت مردم است نمی‌رسد.

شاید تعجب کنید اگر به آثار سیاسی ارسطو مراجعه کنید و ببینید ارسطو شکل‌های حکومت خوب و حکومت فاسد را وقتی تقسیم بندی می‌کند و سه نوع حکومت فاسد نام می‌برد یکی از آن‌ها دموکراسی است! یعنی از نظر یونانیان به طور بدیهی دموکراسی حکومت فاسدی است. استدلال ارسطو بسیار ساده است و می‌گوید اگر مردم که آگاه نیستند حکومت را در دست بگیرند قطعا حکومتی تشکیل می‌دهند که در آن غرایض پست بشری حاکم می‌شوند و غلبه پیدا می‌کنند. بنابراین به نوعی سقوط بشریت است اگر عوام که به اندازه‌ی کافی رشد نکرده‌اند و مشغول غرایض خود هستند، حاکم خودشان قرار دهیم و حکومتی تشکیل شود! می‌بینید در دموکراسی‌های اخیر هم چنین اتفاقاتی افتاده است دیگر! و این آن چیزی است که کاپیتالیسم می‌خواهد زیرا کالاهای بیشتری خرید و فروش می‌شود. افلاطون هم در کتاب جمهوریت خود استدلال‌های بسیار خوبی علیه دموکراسی دارد. استدلال می‌کند که اگر دموکراسی به این معناست که از هر نفر یک رای می‌گیرید چیزی که رای را ارزشمند می‌کند آگاهی افراد است و شخصی که مشکل روانی دارد ،رای بی ارزشی دارد. بنابراین به مردم وزن داده نمی‌شود و رای شخصی که آگاهی بسیار زیادی دارد به اندازه‌ی رای شخصی که هیچ آگاهی ندارد، ارزش دارد درنتیجه این یک سیستم صوری است که چیزهای نابرابر را برابر می‌گیرد! و مردم را به حالتی می‌رساند که در آن درست و غلط و خوب و بد ارزش خود را از دست می‌دهد. ۲:۱۵:۰۰ آحاد مردم بدون اینکه هیچ ملاکی مشخص شده باشد که به چه چیزی رای می‌دهند، رای می‌دهند. همچنین معتقد است وقتی دموکراسی حاکم شود و این سیستم صوری دست مردم بیفتد نهایتا حکومتی تشکیل می‌شود که در آن قواعد شکسته شده و به نوعی آنارشی می‌رسد زیرا مردم برای انتخاب‌های خود ملاک‌های دقیقی ندارند و کم‌کم قواعد نقض شده و به حالت آنارشی می‌رسیم و وقتی به حالت آنارشی برسیم هیچ راهی جز استبداد نیست. استدلال افلاطون این است که ما وقتی به سمت دموکراسی به معنای گرفتن رای از تک‌تک مردم برویم در نهایت به حکومت استبدادی می‌رسیم! انتقاد من این است که در عین حال که باید به فکر این باشیم که مردم حاکم سرنوشت خود باشند، این مدل‌های دموکراسی به نظر می‌رسد این کار را به خوبی انجام نمی‌دهند. فوکو هم استدلال‌های خوبی درمورد نقص‌های دموکراسی دارد.

لیبرال دموکراسی یک شکل حکومت نیست و محتوایی دارد. عده‌ای می‌گویند دموکراسی را با همین شکل آمریکایی‌اش در نظر بگیرید و بعد بگویید دموکراسی دینی! یعنی دموکراسی شکلی است که می‌شود در آن حکومت دینی تشکیل داد. من نمی‌خواهم بگویم که دموکراسی دینی معنا ندارد ولی فکر می‌کنم هر مدل از دموکراسی لزوما با دین سازگار نیست زیرا دموکراسی فقط یک شکل نیست و در ساختارش یک سری عقاید و افکار هم وجود دارد که ممکن است با دین سازگار نباشند و باید مدل‌هایی را که با دین سازگار هستند، انتخاب کنیم. حرف‌هایی که من می‌زنم با تاکید بر این است دموکراسی اصولا چیز خوبی است؛ دموکراسی به این معنا که نباید یک حکومت بدون رضایت مردم به آن‌ها حکومت کند. اگر به مردم آمریکا مدل دیگری پیشنهاد شود اصولا آنقدر آگاهی سیاسی ندارند که انتخاب کنند.

پرسش و پاسخ

پرسش 1)

پاسخ) اشتباه نکنید من نمی‌گویم که هر پدیده‌ای که در دنیا هست به کاپیتالیسم ربط دارد. من می‌خواهم بگویم یک سیستم کاپیتالیستی هست که فشار اعمال می‌کند و چیزهایی به نفع آن است و چیزهایی به ضررش! همیشه که کاپیتالیسم پیروز نیست. ولی روند تاریخی و گرایش‌های کلی توسط کاپیتالیسم کنترل می‌شوند. در فرانسه ما یک قشر روشنفکر فعال داریم که گاهی اوقات اجباراً از مکانیسم‌های موجود استفاده می‌کنند و قوانینی تصویب می‌کنند که جنبه‌های ضد کاپیتالیسم دارند. نمی‌توانید بگویید تمام اروپا کاپیتالیستی از نوع آمریکایی آن است. بحث من در مورد نودیسم در جواب این بود که آزادی را با آزادی تحدید می‌کنند یا نه! در حقیقت آزادی را با آزادی تحدید نمی‌کنند و چیزهای دیگری هم دخیل است ثانیا هر میلی را هم نمی‌گذارند ارضا شود. کاپیتالیسم فرهنگی را غالب کرده و مردم ندانسته فرهنگ را پذیرفته‌اند و این رای‌گیری‌ها اصولا به نفع کاپیتالیسم در می‌آید. مثلا فرهنگ کاپیتالیسمی با آزادی جنسی هماهنگ است درحالیکه خانواده و عشق به درد آن نمی‌خورند. درنتیجه در کشور‌هایی که کاپیتالیسم حاکم است به حجاب رای نمی‌دهند. یعنی روی تک‌تک مردم نفوذ دارد و وقتی مردم رای می‌دهند غالبا به نفع کاپیتالیسم است. نودیسم و مواد مخدر آزادی کسی را تحدید نمی‌کنند ولی ممنوع هستند.

پرسش 2)

پاسخ) یک ایده‌ی کلی وجود دارد که حدود سال۱۵۰ قدمت دارد و پایه‌ی خوبی هم از نظر روانشناسی دارد که چرا سیستم اقتصادی مهم است و باید آن را پایه بگیریم و پدیده‌های سیاسی اجتماعی را توجیه کنیم. به هیچ وجه معنایش این نیست که همیشه همه چیز تابع سیستم اقتصادی هستند. انسان‌ها کارهای عجیب و غریب هم ممکن است انجام بدهند و برخلاف جریان شما کنند، عقاید دینی ممکن است باعث انقلاب‌هایی شود که با نظام کاپیتالیسمی هماهنگ نیست و غیره.

پرسش 3)

پاسخ) دموکراسی یعنی مردم یک حکومت را آزادانه انتخاب کنند. بگذارید حرف فوکو را بگویم، می‌گوید این ایده‌ی دموکراتیک که همه‌ی مردم یک رای دارند و در برابر قانون برابر هستند (که اصل دموکراسی است) وقتی مردم در شرایط برابری یکسان نمی‌کنند، فرمالیته است و به اصطلاح می‌گوید که برابری صوری است. انگار مردم را از چیزی دور می‌کنیم. واقعیت این است که انسان‌ها برای قدرت درحال جنگ با یکدیگر هستند فقط توسط قانون روی آن پوشش می‌گذاریم. مردم در حقیقت با هم برابر نیستند و عقاید و تمایلاتشان به اندازه‌ی یکسان بر اقتصاد تاثیر نمی‌گذارد. دموکراسی یعنی مردم واقعا در سرنوشت خود دخالت کنند وقتی من گرسنه هستم یک نفر می‌تواند با دادن غذا رای من را بخرد بنابراین رای من رای ثابت و مشخصی نیست همچنین وقتی من فقیرم آگاهی هم ندارم. بنابراین تا زمانی که عدالت نباشد، دموکراسی هم نیست. تمام ایده‌های کاپیتالیسمی این است که عدالت در آن نباشد انگار عدالت نه فضیلت مهمی است نه به چیزهای دیگری ربط دارد درحالیکه به همه چیز ربط دارد!