گذار به پارادایم سوم - جلسه ١
سخنرانی گذار به «پارادایمِ سوم»؟ آیندهی علم و خداگرایی، دکتر روزبه توسرکانی، دانشگاه تورنتو، گروهِ میراث (Muslim Iranian Association)، سال ۱۳۹۷/۱۱/۱۳
همۀ شما باید اسم آقای ریچارد داوکینز را شنیده باشید و یکی از کتابهایش که خیلی فروش فوقالعادهای داشته کتاب گاد دلوژن که در واقع یک نوع کتاب برعلیه اعتقاد به خداست. بیش از سه میلیون نسخه از کتاب فروش رفته که نشان میدهد که این جریان، جریان مهمی در دوران جدید شده است. من در این جلسه بدون اینکه بخواهم وارد این بحث شوم که اینها دقیقاً چه میگویند، چون خیلی شاید روشن نیست، به عنوان یک مکتب فکری مطرح نیستند، یک تعدادی از افراد هستند و صحبتهایشان حال و هوای مشترکی دارد، میخواهم یک مقدار ایدههای کلی دربارۀ اینکه آیا استفادهای که اینها از علم میکنند برای اینکه بگویند که با توجه به پیشرفتهای علمی ما نیاز به اعتقادات دینی نداریم یا اعتقادات دینی بیپایه هستند تا چه حد درست است؛ در واقع میخواهم بگویم صد درصد غلط است، یعنی یک چیز کاملاً بیربطی را مطرح میکنند. و اینکه در یک جلسه بتوانم موفق شوم که چنین کاری انجام دهم خیلی امیدوار نیستم که شما هم بعد از این جلسه کاملاً به این نتیجه برسید که صد درصد این ادعا غلط است ولی حداقل یک جرقههایی اگر بتواند ایجاد کنم فکر میکنم کافی است.
یک متنی من مفصل نوشتهام، نگاه کردم به نظرم آمد که از رویش نخوانم بهتر است به دلیل اینکه بیش از اندازه طولانی است ولی میخواهم سعی کنم که آن هستۀ مرکزی عقاید این افراد را به صورت یک مجموعه مطالبی که پشت سر همدیگر هستند بیان کنم، بعد سعی کنیم که در موردش صحبت کنیم.
خداناباوری علمگرا
ایدۀ کلی این نوع خداناباوری که میشود به آن خداناباوری علمگرا گفت، یک اصطلاحی وجود دارد که میگویند «science inspired atheism»، ایتئیزمی که از علم الهام گرفته است. اگر فارسی بخواهیم بگوییم شاید بد نباشد بگوییم خداناباوری علمگرا. اساس فکرشان را شاید بشود اینگونه بیان کرد که شما اگر به تاریخ بشر نگاه کنید، این روایت تاریخی خودش مهم است؛ یعنی در این باور به اینکه علم به نوعی برخلاف اعتقاد به خدا پیشرفته و پیش میرود، خود اینکه از کجا شروع میکنیم و فرم تاریخی به مسئله نگاه کنیم اهمیت دارد. به تاریخ بشر که نگاه میکنیم، بشر در واقع یک تلاش مستمری داشته، از جایی که بتوانیم اسمش را آدم بگذاریم که جهان خارج را درک کند و طبیعی است که شما این را باور داشته باشید که در هزارههای اول بوجودآمدن بشر، درک خاصی از جهان پیدا نمیکرده است، با پدیدههای بسیار شگفتانگیزی مواجه بوده که هیچ توجیه و تبیینی برایشان نداشته است. به آسمان نگاه میکرده، ستارهها و چیزهایی میدیده که حداقل این را متوجه میشده که اینها در طول سال حرکت میکنند. قدیمیترین تمدنها، آثاری از آنها به جا مانده که اتفاقاً نشان میدهد که چقدر نسبت به آسمان شب کنجکاو بودند و تمام آیینها و مراسم و تقویمهایشان یکطوری تحت تأثیر این صوری که در آسمان میدیدند و این نظمی که در اقصی نقاط جهان کشف کرده بودند، بوده و به اینها توجه داشتند. به جهان نگاه میکرد، آتشفشان، سیل، خطرهایی که تهدیدش میکرد، بیماریهایی که مبتلا میشدند و تمام این وقایعی که در جهان اتفاق میافتاد را نمیتوانست درک کند که اینها چرا اتفاق میافتند و چه هستند؛ مثلاً رعد و برق چیست، این چه صدایی است که شنیده میشود، چرا این صدا بوجود میآید، خورشید چرا از سمت شرق هر روز طلوع میکند، به آن سمت میرود، ماه از آنطرف درمیآید؛ اینها پدیدههای طبیعیای بودند که خیلی مهم بودند. علاوه بر اینهایی که میگویم، پدیدههای مربوط به حیات، رشد گیاهان، تولد موجودات زنده؛ جهان پر از اسرار بود و اولین قدمی که بشر برداشت که به نوعی این جهل خودش را انگار میخواست تسکین بدهد، میخواست به خودش حسی از دانایی بدهد، ساختن اساطیر بود. در هر جای دنیا که بروید میبینید که اسطورههایی وجود دارد که این اسطورهها به نوعی دارند تبیین میکنند که جهان چرا اینگونه است؛ جهان از کجا آمده، ما از کجا آمدیم، چرا خورشید اینجاست، چرا ماه آنجاست. خیلی از اساطیر، مثلاً یک مکتبی در اسطورهشناسی وجود دارد که همۀ اساطیر را سعی میکند نشان دهد که اینها همان صور فلکی است که به صورت داستان درآمده و چیزهایی که از آسمان میدیدند. من نمیخواهم بگویم که مکتب اسطورهشناسی درست میگویند یا نه، ولی به هر حال همۀ این چیزهایی که در عالم میدیدند و برایشان مجهول بود را در قالب اساطیر میریختند. اساطیر در هر فرهنگی وظیفهشان این بود که بگویند که جهان چگونه خلق شده، معمولاً یک اسطورۀ آفرینش وجود داشت، اینکه انسان چرا بوجود آمده و این پدیدههایی که اطرافمان میبینیم چه پدیدههایی هستند. خدایانی وجود دارند؛ اگر اینجا آتشفشان میشود یکی از این خدایان خشمگین شده، اگر من بیمار میشوم، کاری کردم که مورد غضب قرار گرفتم، باید قربانی بدهم. در کنار اساطیر داستانهایی بودند که به نوعی جهان را تبیین میکردند، آیینهایی هم بوجود میآمدند که ما را در مقابل بعضی از آسیبهایی که ممکن بود ببینیم محافظت میکردند و در عین حال میتوانستیم با استفاده از بعضی از این آیینها به چیزهایی که میخواستیم برسیم، مثلاً قربانیکردن برای اینکه حاصلخیزی کشتگاه ما تضمین بشود یا اوراد و اذکار عجیب و غریب برای اینکه بیماری دفع شود. مثلاً بیماری را به شیاطین و اهریمن و یک سری موجوداتی که حلول میکنند، آدمها را مریض میکنند نسبت میدادند. به هر حال این یک قدمی بود. ممکن است الان همۀ اساطیر به نظر مسخره برسند ولی بالاخره اولین قدم بشر بوده برای اینکه حس اینکه یک چیزی وجود دارد، مجهولاتی که باید اینها را تبیین کنند، تلاش برای دانستن بوده، برای توجیه جهان بوده است.
قدم بعدی که به نظر میرسد که قدم مهمی هم بوده، این است که به تدریج مثلاً در ادیان ابراهیمی، در یونان باستان، این خدایان متشتتی که در اساطیر وجود داشتند همه در یک خدا جمع شدند، در واقع یک ساختار پیچیدهتر و کارآمدتر و معقولتری بوجود آمد که یک خدایی هست، جهان را خلق کرده، جهان را اداره میکند، همۀ این چیزها را طراحی کرده و اینها معنیدار هستند. ما در کرۀ زمین داریم زندگی میکنیم، خورشید، ماه، این ستارههایی که اطراف ما هستند همه به نوعی معانیای را حمل میکنند، بیماریها معنیدار هستند، من اگر گناهانی مرتکب میشوم، خلاف ارادۀ خدا رفتار میکنم، مریض میشوم، باید در مقابلش برای رفعش دعا کنم. همۀ دعاها متوجه خداوند است، اگر قربانیای میخواهم بکنم برای خدای یکتا میکنم. دیگر آن فضای اسطورهای که انواع و اقسام موجودات فرض میشد برای اینکه همه چیز را توجیه کند در این دیدگاههای توحیدی از بین رفت. دیدگاه توحیدی از این نظر قطعاً پیشرفت محسوب میشوند که یک پایگاههای فلسفی هم این اعتقادات پیدا کرد؛ یعنی شما مثلاً آثار افرادی مانند ارسطو را که مطالعه میکنید میبینید برای وجود خدا برهان عقلی میآورد، برای این اعتقادات توحیدی به نوعی سعی میکند که از دیدگاه فلسفه توجیههای عقلانی بیاورد. همینطور در این دوره که اسمش را میتوانیم بگذاریم دورۀ باورهای توحیدی بعد از اساطیر، طبیعت همچنان مطالعه میشد ولی مطالعهاش حالت درجۀ دوم داشت، ولی شما حتماً میدانید که از یونان یک رشتهای که ما در زبان خودمان میگوییم طبیعیات، میشود گفت همان چیزی که در قرون وسطی به آن میگفتند natural philosophy بوجود آمد که این شاخه از دانش کارش مطالعۀ طبیعت بود. بعد از این دوره که یک دورۀ خیلی آرامشبخشی بود، یعنی بالاخره بعد از آن دورۀ اساطیر همۀ آدمها در سراسر دنیا به تدریج به این نوع افکار اعتقاد پیدا کردند. ادیان توحیدی همه جا کم و بیش مسلط شدند و این نوع تبیین از جهان هم تبیین مورد توجه همۀ دانشمندانی بود که در دنیا زندگی میکردند. شما به سختی میتوانید دانشمند شناختهشدهای را پیدا کنید که در این دوران دو سه هزار ساله، چنین اعتقاداتی را نپذیرفته باشد. دورۀ سوم اینکه از کجا شروع شد، به هر حال میشود در موردش اختلاف نظر داشت ولی همۀ ما به نوعی میدانیم که در اروپا دوران رونسانسی بوجود آمد.
یکی از مهمترین کشفیاتی که همه قبول دارند که خیلی اهمیت داشت در این تحول از این بینش دوم به این چیزی که ما الان در آن هستیم، به این دوران جدید، آن چیزی بود که ما به آن نظام خورشیدمرکزی میگوییم که توسط کپرنیک مطرح شد. کپرنیک برای اولین بار، نه اینکه برای اولین بار این به ذهنش رسیده باشد یا نوشته باشد، در مقابل آن نظام زمینمرکزی که بطلمیوس داشت، یک نظام خورشیدمرکز بوجود آورد که میشد براساس آن محاسبات نجومی را انجام داد و خیلی واضح بود که این مدل و این شیوۀ محاسبه خیلی کارآمدتر از آن چیزی است که قبلاً بطلمیوس میگفت. بگذارید من از الان اساطیر در مطالعۀ طبیعت را به عنوان اصطلاحاً یک پارادایم در نظر نگیرم ولی آن چیزی که در مرحلۀ دوم، نچرال فیلازوفیای که از آثار ارسطو بیشتر مایه میگرفت، به اصطلاح یک پارادیم مطالعۀ طبیعت به عنوان یک شاخهای از معرفت است و این چیزی که من الان دارم توصیف میکنم شروع یک پارایم جدید است. این کلمۀ پارادیم را سعی میکنم یک مقدار توضیح دهم به عنوان یک واژهای که در فلسفۀ علم از آن زیاد استفاده میکنند و البته الان اینگونه شده که در تمام لیترچرها از واژۀ پارادیم استفاده میشود ولی آن معنای دقیقی که در فلسفۀ علم منظور بوده را نمیدهد؛ پارادیم یک اصطلاح رایجی شده که بدون دقت اولیه همه جا استفاده میشود. کاری که کپرنیک کرد، از نظر خیلیها این اهمیت را داشت که انگار زمین و انسان را از مرکز جهان دور میکرد؛ در واقع به نوعی انگار این حالت را که ما یک موجود اصلی در دنیا هستیم در مقابل خدا، این را یک مقدار میشکست. احتمالاً میدانید که خود کپرنیک تا زمان حیاتش نظریهاش را منتشر نکرد برای اینکه نظریه بیش از اندازه شاید حالت انقلابی داشت. همین الان هم این واژۀ انقلاب کپرنیکی را به کار میبرند. بعد از کپرنیک، دانشمندهای بزرگی مانند کپلر آمدند که براساس همان نظریۀ کپرنیک قوانینی را برای حرکت سیارات وضع کردند و نهایتاً نوبت به گالیله رسید که به یک معنایی شاید بشود گفت که پدر این علم به معنای پارایم دوم که ما به آن ساینس میگوییم. آن قبلی را اسمش را بگذاریم نچرال فیلازوفی، دومی همین چیزی است که ما به آن ساینس میگوییم.
[15:00]
شاید مهمترین آدم در تاریخ ساینس گالیله است به عنوان شروعکننده که اولاً مدل کپرنیکی را سعی کرد با مشاهداتی که با تلسکوپی که خودش ساخته بود، شواهد برایش بدست بیاورد و از طرفی دیگر یک نوع مطالعاتی را شروع کرد که احتمالاً میدانید؛ مانند قوانین مربوط به حرکت آونگ را بوجود آورد. شروع مطالعات دربارۀ مکانیک از گالیله است مثلاً چیزهایی شبیه بیان قانون اینرسی که بعداً قانون اول نیوتن شد و خیلی چیزهایی که در آثار گالیله هست کاملاً مدرن هستند، همین فضای ساینس خودمان را دارند نه کاملاً ولی بالاخره شروع این جریان هستند. اینکه من توصیف کنم که این جریان دقیقاً چیست، الان فعلاً قصدش را ندارم ولی بعداً برمیگردیم به این ماجراهای گالیله که احتمالاً شما هم شنیدید که اتفاقاتی در زندگیاش افتاد و یک مقدار دقیقتر دربارۀ اینکه گالیله واقعاً چکار کرد صحبت میکنیم. احتمالاً همهتان میدانید که درگیری بین کلیسا و گالیله پیش آمد، گالیله را محاکمه کردند، او را حصر خانگی کردند؛ حصر خانگی سابقۀ طولانیای در تاریخ دارد، کسانی را که نمیخواهند به زندان و سیاهچال بیندازند؛ مثلاً آدم محترمی بود، از یک خانوادۀ محترمی بود، در خانۀ خودش تا آخر عمرش محبوس بود.
بعد از گالیله فردی که بشود گفت که کار گالیله را به کرسی نشاند و واقعاً وارد یک مرحلهای شدیم که ساینس شروع شد و تا امروز ادامه پیدا کرد، نیوتن بود که فکر میکنم در رأیگیریهایی که تا حالا انجام شده، معمولاً او را به عنوان بزرگترین دانشمند تاریخ نسبت به آدمهایی مانند انیشتین یا در یونان ارشمیدس میشناسند. اگر با دید ساینس نگاه کنیم شاید نیوتن مهمترین آدم تاریخ ساینس است. او توانست مکانیک نیوتنی را بوجود بیاورد. کار فوقالعاده مهمی که انجام داد، اولاً ابزار محاسباتی، یعنی ریاضیاتی بوجود آورد که بشود براساس آن محاسبه انجام داد. اصول مکانیک نیوتنی را پایهگذاری کرد. قانون جاذبه را بیان کرد؛ براساس قانون جاذبه و محاسباتی که با همان روشهای حساب دیفرانسیل انتگرال انجام میشد، توانست مدارهای منظومۀ شمسی را به طور دقیق محاسبه کند و یک توصیف خیلی روشنی ارائه دهد که این کرات آسمانی ماه چرا در آن فاصله قرار دارند، چرا اینگونه حرکت میکنند؛ همۀ اینها از سرعتشان گرفته تا شکل مدارشان، همه را توسط معادلات ریاضی توانست به دست بیاورد. در واقع یک تبیینی دربارۀ آسمانها ارائه کرد و همینطور از شکل کرۀ زمین، فرورفتگی قطبها، خیلی چیزها را براساس مکانیک خودش پیشبینی کرد که بعداً ثابت شدند. نزدیک حداقل دو قرن بعد از نیوتن میشود گفت که همۀ ساینتیستها از ریاضیدانها گرفته تا فیزیکدانها، نتایجی که از کارهای نیوتن میشد گرفت را ادامه میدادند؛ یعنی شما در ریاضیات میبینید که همان کلکولس است که دویست سال در حال بسط و توسعۀ آن هستند و ابزارها را قویتر میکنند و محاسبات جدید فیزیکی انجام میدهند و کار به جایی رسید این داستان معروف لاپلاس که نیوتن در کتاب خودش مدارات را محاسبه کرد، به نوعی انگار حرکت اجرام آسمانی را که یکی از مجهولات همیشگی بشر بود را توانست به طور کامل با نوشتن یک سری معادلات ساده و قوانین ساده بدست بیاورد، در پایان کار یک عبارت معروفی نوشت که این چیزهایی است که بدست آوردم اما پایداری منظومۀ شمسی به عنوان یک سیستم مکانیکی را نمیشود از این معادلات و قوانین بدست آورد. پایداری منظومۀ شمسی کار خداوند است. این خیلی عبارت معروف و اظهارنظر معروفی است و شاید معروفتر از اینی که شاید این را شنیده باشید، این است که چند دهه بعد، وقتی که لاپلاس کتاب معروف مکانیک سماویاش را با یک ریاضیات پیشرفتهتری که تا آن موقع پیش رفته بود، خود لاپلاس خیلی نقش داشت در پیشبرد این ریاضیات، منتشر کرد و همین منظومۀ شمسی و حرکات سماوی را معادلاتش را نوشت و بدست آورد، در آن کتاب پایداری منظومۀ شمسی را هم از همین قوانین توانست نتیجه بگیرد، آن کاری که نیوتن نتوانسته بود انجام دهد و آن جملۀ معروف لاپلاس این است که میگویند وقتی که این کتاب را به ناپلئون تقدیم کرد، ناپلئون از او پرسید که در این کتاب اشارهای به خداوند نکردی، مثلاً نقش خداوند در این سماوات که مکانیک سماوی آن را داری بررسی میکنی چیست؟ و عبارت معروف لاپلاس این است که من نیازی به فرض خداوند ندیدم برای اینکه این معادلات را بنویسم و این چیزها را بدست بیاورم. هم این ماجرا آن نطفۀ این چیزی است که ما به آن میگوییم خداناباوری علمگرا.
اینکه ما چرا احتیاج داشتیم به اینکه فرض کنیم خدایان یا خدایی وجود دارد، برای اینکه مجهولاتی داشتیم، نمیدانستیم جهان از کجا آمده، چرا اینگونه دارد کار میکند، چرا خورشید هست، چرا خورشید آنجاست، چرا حرکت میکند، چرا ما مریض میشویم، چراهای زیادی داشتیم که به نوعی با توسل به ماوراءالطبیعت اینها را پاسخ میدادیم. از یک زمانی به بعد وقتی این پارادایم دوم شروع شد، ما اول قرن به قرن، بعد دهه به دهه، بعد سال به سال، حالا روز به روز داریم کشف میکنیم که این جهان چگونه دارد کار میکند و مکانیسمها چه هستند که باعث میشوند مثلاً ستارهها اینگونه باشند، منظومۀ شمسی به این شکل باشد، کرۀ زمین اینجا قرار گرفته باشد، در کرۀ زمین این اتفاقات بیفتد، چرا ما مریض میشویم؛ به طور مداوم در ظرف این چند قرن اخیر ما پیش رفتیم به سمت اینکه بفهمیم که این چراها پاسخشان چیست، یک تبیینی از پدیدههای طبیعی به دست آوردیم که از نظر خداناباورها ما را به جایی رسانده که دقیقاً مثل همین چیزی که لاپلاس گفت، جایی نمانده برای اینکه فرض خدا لازم باشد.
در واقع خداناباوری علمگرا ادعایش این است که شما اگر میخواهید به خدا ایمان داشته باشید، ایمان داشته باشید ولی این ایمان شما، یک ایمان بدون شواهد است؛ شواهد شما برای اینکه به چنین چیزی اعتقاد دارید چیست؟ کجا چه سؤالی مانده، چه چیزی را میخواهید با این حل کنید؟ مثل این است که من یک مدل فیزیکی برای تبیین چیزهایی ارائه دهم، بعد یک عنصری، یک پارامتر iرا هم وارد مدل خودم کنم که در معادلات من هیچ نقشی ندارد ولی همینطوری فرض کنم که چنین چیزی هم وجود دارد، مثل اینکه من یک ذرهای را فرض کنم و بگویم که این ذره هیچ کاری نمیکند، اصلاً قابل مشاهده هم نیست. الان یک فیزیکدان بیاید یک ذرهای به اسم ذرۀ مثلاً نیترو معرفی کند و شما از او بپرسید که این ذره کجاست، چکار میکند؛ بگوید همه جا هست ولی نمیتوانید او را دیتکت کنید، فانکشنی هم ندارد، کاری هم انجام نمیدهد؛ یک چیزی است ولی هست. میشود گفت که یک آدمی است که به چنین چیزی باور دارد ولی برای باور خودش شواهدی ندارد. در واقع حرف خداناباورهای علمگرا این است که علم همۀ شواهد اعتقاد به خدا را به نوعی از دست خداباورها خارج کرده، بنابراین امروز نکتۀ مرکزی این نوع خداناباوری این است که ایمان به خدا یک ایمان بدون evidence است. مثلاً حیات قبلاً به عنوان یک پدیدهای که خداوند به وجود آورده، ما الان مثلاً در زیستشناسی یک مکانیسمهایی برای بوجودآمدن حیات، یک تئوری برای evolution که چطور موجودات زندۀ مختلف در کرۀ زمین بوجود آمدند، چطور به انسان ختم شده، همۀ مجهولاتی را که داریم ساینس دارد برای ما جوابشان را پیدا میکند، به جایی رسیدیم که میتوانیم بگوییم که جهان در چند میلیارد سال قبل، مثلاً در لحظۀ بیگبنگ آغاز شده، چطور تحول پیدا کرده، میتوانیم بگوییم که حیات در چه زمانی آغاز شده، تحولش چطور بوده و همۀ این چیزهایی که ما داریم میبینیم از کجا آمدهاند. نکات فلسفی دیگری هست که من فکر میکنم در این جلسه اگر بتوانیم در مورد همینها صحبت کنیم، همین ادعای اصلی کافی است، آن نکات را نمیگویم ولی در آن چیزی که نوشته بودم که یک پاراگرافی بود که به نظر من مهم است ولی فعلاً در مورد همین صحبت کنیم کافی است.
این به اصطلاح مانیفست خداناباوری علمگرا است. اسم این متنی را هم که نوشتهام، سعی میکنم یک مانیفست برایش بنویسم، گشتم پیدا نکردم ولی از مجموع حرفهایی که در کتابها زدند، دارم سعی میکنم به نوعی یک بیانی از اینکه چرا باور به علم با باور به خدا بهگونهای در تعارض هست به یک بیان خوبی برسم. در این نوع اعتقادات، جدای از این بحثها که در واقع به نوعی حال و هوای فلسفی دارند که داریم در مورد حقیقت بیان میکنیم، جنبههای عملگرایی هم هست و آن هم اینکه اعتقاد به خدا در طول تاریخ، دین از زمان گالیله تا برخوردهایی که با نظریۀ داروین شد، هر جایی که علم خواسته پیشرفت کند و یک مجهولی را حل کند، به نظر میآید که کسانی که اعتقادات دینی داشتند یک مبارزهای را بر علیه کار دانشمندان انجام دادند و احساس خداناباورها این است که اعتقاد به خدا نه فقط اینکه بدون شواهد است، بلکه یکطور اعتقاد مضر است، یعنی باعث میشود که جاهایی که ما باید کنجکاویهایی بکنیم، این کنجکاویمان را سرکوب کنیم مانند همان جملهای که نیوتن نوشته است؛ به جای اینکه بیشتر تلاش کنیم تا پایداری را به دست بیاوریم بگوییم که این قسمت مجهولاتی را که نمیفهمیم را بگوییم کار ماوراءالطبیعت است و بنابراین حداقل از نظر پیشرفت علم به نظر میرسد که این چیزی که به آن میگوییم اعتقاد به ماوراءالطبیعت مزاحم پیشرفت علم است و اگر نباشد، اگر ایمان پیدا کنیم که هر چیزی که در جهان هست تبیین natural دارد، در درون طبیعت میشود تبیینش کرد، راحتتر کار خودمان را انجام میدهیم و به نظر میرسد همۀ ساینتیستها الان دارند همین کار را میکنند یعنی شما در هیچ متن علمیای نمیبینید که اشارهای به ماوراءالطبیعت شود و بنابراین اگر هم ایمانی به ماوراءالطبیعت وجود داشته باشد در قلب یک ساینتیست وقتی دارد کار ساینتیفیک میکند از آن باور خودش استفادهای نمیکند و آن را کنار را میگذارد و همه چیز را به صورت نچرال سعی میکند تبیین کند.
این روایت که فرم تاریخی دارد و بیان میکند که تزاحم علم با خداباوری از کجا ناشی میشود و چرا اگر علمگرا باشیم باید گرایش به خداناباوری داشته باشیم، یک مقدار در موردش صحبت کنیم. من از این روایت تاریخی استفادهای که میخواهم بکنم این است که در اول کار میخواهم بروم سراغ این ماجرای گالیله؛ قبل از اینکه ماجرای گالیله را شروع کنم، بگذارید بگویم هر چه تا الان گفتم کاملاً پرت و پلا بود. میتوانم بگویم یک جملۀ درست در حرفهای من نبود، همهاش توهم محض بود و این چیزی است که نمیتوانم در دو ساعت شما را به جایی برسانم که به این حالت صد درصد که هیچ کدام از این حرفهایی که زده میشود مطلقاً هیچ نسبتی با حقیقت ندارد.
ماجرای گالیله
بگذارید از ماجرای گالیله شروع کنم؛ اولاً آن بخش تاریخی این روایت که دین در طول تاریخ با پیشرفت علم مبارزه کرده، از جمله کلیسا گالیله را به دلیل اینکه اعتقاد به خورشیدمرکزی داشت مجازات کرده، بر علیه داروین چه کارهایی کردند، در مورد این صحبت کنم ولی خود واقعۀ تاریخی خیلی از نظر من مهم نیست.
[30:00]
یک چیز خیلی مهمی آنجا وجود دارد که اگر درک کنیم که دعوای کلیسا با گالیله واقعاً چه بوده، فکر میکنم یک چیز خیلی مهمی را فهمیدیم. اگر بتوانم ظرف ده دقیقه این را جمع کنم، شروع خوبی است به نظر من برای بحثی که باید اینجا ارائه دهم. قبل از اینکه وارد جزئیات دادگاه گالیله شوم که اصلاً وقت این کار را نداریم ولی تا دلتان بخواهد الان متن وجود دارد که کتابهایی که در این مورد نوشته شده که کسانی که تاریخ علم کار میکنند نوشتهاند، بگذارید یک نکته بگویم، شما هیچ وقت این داستان را که گالیله را برای اعتقاد به خوررشیدمرکزی گرفتند، محاکمه کردند، کلیسا این را انجام داد، معمولاً میگویند به دلیل اینکه خلاف کتاب مقدس بود، خلاف اعتقادات دینی مسیحی بود، این اسطورۀ معروف که وقتی که امضا کرد ولی داشت میرفت پایش را به زمین زد، گفت: ولی اما تو داری حرکت میکنی و این حرفها، شما هیچ وقت به ذهنتان نرسیده که چرا با کپرنیک هیچ کاری نکردند؟ نظریه را که کپرنیک داد. چرا با کپلر بعداً هیچ کاری نکردند؟ آن هم که اساس جاافتادن نظریۀ کپرنیک را کپلر انجام داد. و چیزی که شاید ندانید این است که بخش مهمی از دانشمندان کلیسایی همه از زمان انتشار کپرنیک و کارهای کپلر به بعد خورشیدمرکزی کارهای خودشان را انجام میدهند، محاسبات نجومیشان را انجام میدادند. گالیله اصرار داشت که شواهدی به دست آورده که این را تبیین میکند. اینکه دعوا از کجا شروع شد حداقل این کنجکاوی را آدم باید داشته باشد. وقتی که گالیله اولین کسی نیست که این حرف را زده، چطور است که گالیله در واقع مورد اتهام قرار گرفت و محاکمه شد؟ اصلاً این ماجرای محاکمه چه بود؟ من حداقل کنجکاوی میخواهم ایجاد کنم برای اینکه این قسمت تاریخ علم الان خیلی مطالعهشده است. کلاً به شما بگویم که اینها مقدمۀ آن حرفی است که میخواهم بزنم. این داستان ضدیت علم و دین اواخر قرن نوزدهم دو کتاب منتشر شده که برای اولین بار چنین تاریخنویسیای انجام شده که از همین جریان گالیله شروع کردند تا همان زمانی که کتابها داشتند نوشته میشدند که هر دو یک تئوریای ساختند که به آن میگویند تئوری conflict، تئوری تعارض علم و دین. از آن زمان تا الان، مخصوصاً از دهۀ پنجاه میلادی به بعد، همۀ کسانی که تاریخ علم کار میکردند منکر این چیزهایی شدند که در این کتابها نوشته شده، چه مذهبی بودند چه نبودند به عنوان آدمهای تاریخنگار این را مرتب تأکید کردند و میکنند که اصولاً این یک توهمی است که کلیسا در مقابل علم ایستاد. کلیسا مروج علم بوده در تمام طول تاریخ تا قرن نوزدهم، تنها جایی که یک تعارض واقعی وجود دارد این است که یک بخشی از کلیسا یک عدهای که آن هم نماینده کسی نبودند در مقابل نظریۀ داروین جبهه گرفتند ولی در مورد قبل از گالیله، خود کلیسا، من نمیخواهم بگویم دین، مسیحیت، خود کلیسا به عنوان یک سازمان، مهمترین عامل ترویج علم در اروپا بود برای اینکه کلیسا بود که نظام آموزش عمومی را بوجود آورد؛ تعداد خیلی زیادی آدم بوجود بیاید که سواد پیدا کنند و این عامل باعث شد که وقتی تعداد باسوادها زیاد شد بالاخره این فشار جمعیت باعث شد که دستگاه چاپ اختراع شود. دستگاه چاپ که اختراع شد، یک دفعه این انفجار اتفاق افتاد که کتابهای زیادی منتشر شد، عدۀ زیادی خواندند. این چیزهایی که در اختیار جمعیت کمی بود گسترش پیدا کرد و علم به طور ناگهانی رشد کرد؛ علم که میگویم فقط منظور علم تجربی نیست، فلسفه، هر گونه معارفی که در جهان بود. بنابراین اینکه کلیسا به این دلیل که شکی در اعتقادات خودشان، ایمان خودشان نداشتند، همان طوری که احتمالاً میشنوید از روحانیون مسلمان که هر چقدر بیشتر جهان را بشناسید به خدا نزدیکتر میشوید کلیسا هم همین اعتقاد را داشت یعنی کاملاً حسشان این بود که هر چه طبیعت را بیشتر مطالعه کنید بیشتر شواهدی پیدا میکنیم که خداوند در طبیعت دارد چکار میکند. تردیدی نداشتند در اینکه دانش ما را به سمت خدا میبرد برای همین ترسی نداشتند.
الان بعد از یک مدتی مثل اینکه یک آدمهایی پیدا شدند که احساسشان این است که علم با خداباوری در تعارض است بنابراین فکرشان این است که احتمالاً کلیسا هم این را میفهمیده که این تعارض وجود دارد بنابراین با آن مبارزه کرده است. اصولاً اینطور نبوده، چنین درکی در هیچ کدام از مذاهب وجود نداشته و تمام این آدمهایی که میبینید از جمله گالیله، آدمهای مؤمنی بودند به معنای واقعی کلمه. بیشترین مشکلی که گالیله دچارش شد مسئلۀ این بود که نوع برخوردش با متن کتاب مقدس به عنوان یک مفسر دینی، با آن برخوردی که در آن زمان رایج بود متفاوت بود؛ در واقع اینکه او ایمان به کتاب مقدس داشت تردیدی در آن نیست، نیوتن همینطور. شما همۀ این بزرگان تاریخ علم را که نگاه میکنید آدمهایی بودند که خداباور بودند و حتی آدمهایی مانند نیوتن مؤمنین خیلی سرسختی بودند و تمام کارهایی که انجام میدادند را فکر میکردند در جهت الهیات دارند انجام میدهند. اولین ساینتیستهای خداناباور حول و حوش انقلاب فرانسه ظاهر میشوند مانند لاپلاس که من در مورد اعتقاد دینی او خیلی نمیخواهم اظهارنظر صریح کنم ولی بالاخره آن فضای حول و حوش انقلاب فرانسه چند ساینتیست مهم هستند که به نظر میرسد که خداباور نیستند و اعتقادات دینی روشنی ندارند. این مقدمه را گفتم. در زمان گالیله یک اتفاقی افتاد که این همان چیزی است که در فلسفۀ علم به آن پارادایم شیفت میگویند.
گالیله بدون شک آدمی بود که مانند یک آدمی که از زمان خودش جلوتر است. همۀ آدمهایی که یک نبوغی دارند و از زمان خودشان جلو میافتند دچار اینگونه مشکلات میشوند. گالیله کار جدیدی داشت شروع میکرد؛ یک کار نو و بررسی جدیدی را داشت ابداع میکرد که اصلاً از نظر نظام علمی مستقر در آن دوران متفاوت بود. اصلاً فکر نکنید که کلیساست که مقابل گالیله ایستاده، شما مسائل داخل محاکمه را که میبینید بخش اصلی آن، کسانی که گالیله را به دادگاه کشیدند، دانشمندان آن زمان هستند. کلیسا دانشگاه هم هست، مانند همین حوزههای علمیۀ ما؛ تا آن زمان که ما university جدا از دین نداشتیم. کسانی که نچرال فیلازوفی به معنای ارسطویی را بلد بودند، کارهای گالیله را مطلقاً نمیفهمیدند و به نظرشان کاملاً چیزهای غیرقبولی میآمد و مشکلی که گالیله پیدا کرد و به نظرم خیلی واضح است، این است که در واقع انگار داشت پیشنهاد یک پارادایم شیفت میداد؛ یک طور دیگری طبیعت را مطالعه بکند نه آنطوری که تا حالا مطالعه شده است. من اگر بتوانم بگویم که این نکات اصلی چه هستند فکر میکنم خیلی مهم است در اینکه بفهمیم که این پارادایم دوم که الان مستقر شده چکار دارد میکند در مقابل آن پارادایم اول.
از نظر تاریخی وقتی مدل کپرنیک ارائه شد غیر قابل قبول بود. ارسطو یک برهان معروفی داشت که ثابت میکرد که زمین ایستاده و به نوعی در مرکز منظومۀ شمسی است؛ آنها دارند حرکت میکنند. برهان داشت. کپرنیک مطلقاً جوابی برای اینکه برهان ارسطو کجایش اشکال دارد نداشت. بنابراین از نظر کپرنیک ادعای اینکه من بگویم چون مدارهای من قشنگتر هستند و محاسبات را سادهتر میکنند، پس این مدل درست است، ادعای معقولی به نظر نمیرسد. یک عده فکر میکنند که علت اینکه کپرنیک کتاب خودش را تا زمان مرگش منتشر نکرد این است که میترسید که آن بلایی که سر گالیله آمد را کلیسا سر او بیاورد. خودش یک جملۀ معروفی یک جایی نوشته که من از ترس تمسخر همکاران این را منتشر نکردم. یک لحظه فکر کنید. از بچگی شنیدید، طبیعی است که فکر کنید که زمین دارد حرکت میکند ولی یک آدم چهارصد پانصد سال پیش، یک نفر ادعا کند که این زمین با سرعت زیادی دارد حرکت میکند ولی ما نمیفهمیم خیلی ادعای عجیبی است. ارسطو برهان عقلی داشت که زمین حرکت نمیکند. کپرنیک نه از نظر شهودی توجیهی داشت که چطور این حرکت میکند و ما نمیفهمیم، یعنی یک چیز کاملاً خلاف شهود همه بود؛ جواب آن برهان را هم نداشت و اصولاً هم آدمی نبود که بخواهد شلوغکاری راه بیندازد ولی در عین حال هم دلش نمیآمد که این را نگوید که این مدارها را اگر اینگونه در نظر بگیریم خیلی قشنگتر میشود. شما یک لحظه به خانه بروید یا در اینترنت سرچ کنید، سعی کنید فکر کنید اگر زمین را مرکز بگیریم چه بلوایی میشود این مدارهایی که اطراف ما هست. حرکت ماه و خورشید یک چیز درهم و برهمی درمیآید ولی وقتی خورشید را وسط میگذارید همه دارند حول آن در مدارهای بستۀ بیضوی شکل حرکت میکنند و خیلی زیباست و از نظر محاسباتی هم اگر آنگونه نگاه کنید خیلی سریع میتوانید محاسبات خسوف و کسوف و اینها را انجام دهید. کپرنیک میدانست که این چیزی که ارائه میکند خیلی بدرد میخورد؛ اینکه پیروانی پیدا کرد که از سیستم خورشیدمرکزی استفاده میکردند آدمهایی بودند که همه کشیش بودند و آدمهای مذهبی بودند. از کپرنیک به بعد یاد گرفتند که محاسبات را با استفاده از خورشیدمرکزی انجام دهند. فکر نمیکنم هیچکدام اعتقاد داشتند که واقعاً خورشیدمرکزی درست است یعنی خورشید ایستاده و ما داریم حرکت میکنیم؛ نیازی نبود؛ یعنی متنهایی وجود دارد در دفاع از خورشیدمرکزی کپرنیک که سالهای بعد از خود کپرنیک بوده است. دقیقاً عین این عبارتها را نوشتهاند که این فرض خورشیدمرکزی محاسبات را ساده میکند بنابراین ما از این فرض در محاسبات خودمان استفاده میکنیم.
گالیله اصرار داشت که خورشید واقعاً در مرکز است و ما داریم حرکت میکنیم و سعی میکرد با نگاهکردن به آسمان شواهدی پیدا کند که این یک واقعیت است؛ روی این تأکید میکرد. فرقش با افراد قبل از خودش این بود. به اضافۀ اینکه از نظر روحیه آدم جنگندهای بود؛ یعنی آدمی نبود که بخواهد اهل مسامحه باشد. با این حال تا کار را به تفسیر کتاب مقدس خودش نکشاند… متنهایی وجود دارد که دوستانش به او اخطار کردند که بحثهای مذهبی نکن. تا یک جایی که فقط با تلسکوپش مشاهده میکرد و یافتههای خودش را دربارۀ تأیید خورشیدمرکزی ارائه میکرد حتی مواردی وجود دارد که در کلیسا برایش جشن گرفتند و آدم خیلی محترمی بود ولی از یک جایی به بعد یک مقدار خودش باعث شد که بحثها حالت تفسیر کتاب مقدس پیدا کند، دشمنان زیادی در نچرال فیلوزوفرهای آن موقع داشت که از او خوششان نمیآمد و این درگیری پیش آمد.
نکتهای که میخواهم بگویم این است که گالیله اولین کسی است که مسئلهاش مسئلۀ منظومۀ شمسی نیست، مسئلهاش این است که میخواهد یک شیوۀ جدید مطالعۀ طبیعت ابداع کند و آن هم این است که در واقع یک نوع نگاهی به طبیعت که اولویت با محاسبه است؛ یعنی اگر من میبینم که آن مدل، مدل سادهتری است و محاسبات را دارم بهتر انجام میدهم به آن باور پیدا کنم. از کارهای گالیله احتمالاً میدانید، مثلاً نگاه میکرد که آونگ چطور حرکت میکند، معادلاتی مینوشت که مثلاً پریود زمانی رابطۀ حرکت آونگ با طول آن طنابی که به آن آویزان است را محاسبه کند. نگاه نچرال فیلازوفی قبل از گالیله، پارادایم اول اصلاً محاسباتی نیست؛ چیزی را حساب نمیکنند. نکتۀ خیلی مهم اگر بخواهیم یک مقدار دقیق صحبت کنیم این است که پارامتر زمان در پارادایم اول اصلاً چیز مهمی نیست در حالی پارامتر اصلی پارادایم دوم زمان است؛ یعنی چه؟
[45:00]
من میخواهم معادلاتی بنویسم که بتوانم با استفاده از این معادلات پیشگویی کنم که اگر یک چیز اکسپریمنتی را آرایش بدهم نتیجه چه خواهد بود؟ مسئلۀ اندازهگیری پیش آمده، همه چیز را به صورت عدد دربیاورم، فرمول بنویسم… این چیزی است که گالیله آغاز کرد و به نوعی همراه با این ایمان بود؛ واقعاً ایمان داشت که وقتی با خورشیدمرکزی بهتر میشود محاسبه کرد، مدل به این زیبایی، این حقیقت دارد؛ اینگونه نیست که تصادفاً مثلاً واقعیت این است که زمین در مرکز قرار گرفته ولی محاسبات اینگونه پیچیده است و بعداً خورشید را که در مرکز میگذاریم مدارها جالبتر میشود، محاسبات سادهتر میشود؛ سعی میکرد که نشان دهد واقعاً خورشید در مرکز است یعنی یک طوری نگاه گالیله نگاه محاسباتی است، مقولات چیزی که در پارادایم شیفت میگویند مهم است این است که مقولهها عوض میشود.
مقولههای نچرال فیلازوفی جوهر و عرض و صورت و ماده و اینهاست. شما در فیزیک جدید زمان و انرژی و نیرو و چیزهای دیگری میبینید؛ چیزهایی که قابل اندازهگیری باشند؛ چرا؟ برای اینکه میخواهیم محاسبه انجام دهیم. کار فیزیک مدرن بوجودآوردن مدلهای محاسباتی است که به ما قدرت تبیین پدیدههای طبیعی را میدهد؛ کاری که نیوتن در حد کمال انجام داد؛ کاری که کرد این بود که اولاً ابزارهای محاسباتی را که خیلی ناقص بودند را تکمیل کرد، کلکولس بوجود آورد و بعد با اصول سادۀ مکانیک که کم و بیش قبلاً ممکن است بیان شده بودند، مثلاً اصل اول را قبلاً هم خیلیها به نوعی اصل اینرسی را بیان کرده بودند، مثلاً ابنسینا عبارتهایی دارد که به نظر میرسد بیان اصل اینرسی است ولی اینکه اینها را به عنوان چند اصل در نظر بگیرید و همراه با ابزار محاسباتی یک شیوۀ محاسبه درست کنید، این ابتکاری بود که کاری که گالیله شروع کرده بود، نیوتن به کمال رساند. در نچرال فیلازوفی فرمولی وجود نداشت. جبر و فرمولنویسی مربوط به نزدیکهای رونسانس است که یک نفر آمد، a، b، c پارامتر گذاشت، فرمول نوشت، معادله نوشت، معادلات را حل کردند، اینها ابداعات جدید ریاضی بود که در اروپا بوجود آمد. کتاب جبر و مقابلۀ آقای خوارزمی که میگویند پدر علم جبر است اگر بخوانید همه چیز به زبان عربی نوشته شده یعنی نوشته است که اگر چیزی را مکعبش را بگیریم و با دو برابر مربعض جمعش کنیم و بعد آن را منهای مقدار خودش کنیم و مساوی با هفت باشد… بعد هم همینطوری عربی حلش میکند بدون اینکه فرمولی بنویسد؛ تعجب نکنید، خیلی کار شاقی بوده است. همینطوری معادلات درجۀ دو، اینها همه را فرمولهایش را عربی نوشتند و همه هم یاد میگرفتند و انجام میدادند بدون اینکه فرمول دیتا را بنویسند که در آن جاگذاری کنند. دقیقاً ریاضیات ابزارهایی بوجود آورد که گالیله از همین چیزها الهام گرفت، کمکم فیزیک تبدیل به این شد؛ کار فیزیکدان این است که مدلهای محاسباتی بوجود آورد که بتوانید پدیدههایی که observe میکنید و آزمایشهایی که خودمان ترتیب میدهیم را نتایجش را بتوانیم پیشگویی کنیم.
نکتهای که میخواهم رویش تأکید کنم، اسمش را بگذاریم ایمان گالیلهای، ایمان اینکه اگر این محاسبات درست از آب دربیاید مدل ما درست است. آن نقطۀ عطف به نظر من اینجاست که اگر با مدل کپرنیکی بهتر میشود محاسبه کرد، این مدل، حقیقت را دارد توصیف میکند. نیوتن آمد منظومۀ شمسی را حل کرد و بعد آن روایتی که من میگویم راه افتاد، یعنی یک روزی بالاخره روایت نیوتن دویست سال مورد قبول بود، بعد مدلهای بهتری مانند مدلهای نسبیت انیشتین و کوانتوم و اینها آمدند. الان میگویند که شما بعضی از این پارامترها مانند بار الکترون را وقتی روی کاغذ محاسبه انجام میدهید اختلاف محاسبهای که انجام میشود با مقدار واقعیای که در آزمایشگاه اندازه میگیرید، اختلاف در حد این است که مثلاً عرض قارۀ آمریکا را یک نفر بخواهد اندازه بگیرید و اختلاف محاسباتی به اندازۀ یک تار مو باشد؛ دقت در این حد است که من روی کاغذ میتوانم یک چیزی را بدست بیاورم. و ایمان دارم که وقتی که میتوانم آن کار را بکنم مدلی که دارم از آن استفاده میکنم مدل درستی است. بنابراین گالیله اگر قربانی چیزی شد، قربانی این شد که داشت پارادایم را عوض میکرد. حرفهایی که میزد چنان خلاف عرف علمی آن زمان بود که به نظر میآمد که کاملاً دارد یک چیزی… مثل اینکه تمام علم دوران خودش را دارد زیر سؤال میبرد و طبیعی است که دانشمندان آن دوره احساس خوبی نسبت به این شیوۀ کارش نداشتند، مطلقاً اهمیتی برای محاسبه قائل نبودند، فکر میکردند که این کارها مانند یک سری بازیهای بچهگانه است؛ واقعاً این احساس را داشتند. مثل یک کودکی که به جای اینکه دربارۀ الهیات یا دربارۀ مسائل خیلی عمیق فلسفی فکر کند، میخواهد بداند این طول آونگ با این پریودش چه نسبتی دارد؛ که چه بشود؟ احساسشان این بود …
ماجرای گالیله در واقع ماجرای تاریخی مهمی است برای اینکه به ما میگوید که تغییر پارادایم چقدر میتواند با مقاومت روبهرو شود و اینکه چقدر این پارادایم ساینس با آن پارادایم اول تفاوتهای عمیق ماهوی دارد، اصلاً انگار دو شیوهای هستند که هیچ ربطی به همدیگر ندارند. و به نظر من به گالیله میشود این کردیت را داد که نه کپرنیک، نه کپلر، نه نیوتن، هیچکدام به اندازۀ گالیله در این فکر جدید مؤثر نبودند؛ نگاه جدیدی که منجر به علم و ساینس شد. بیایید این موضوع را پیش ببریم.
ظهور مکانیک نیوتنی
هیجانانگیزترین و بزرگترین پیروزی این پارادایم دوم ظهور مکانیک نیوتنی بود. هیچوقت دیگر تکرار نشد. این کار باشکوهی که نیوتن انجام داد یعنی چند اصل ساده گذاشت، یک شیوۀ محاسباتی فوقالعاده جالب بوجود آورد و مثل اینکه همه هر چه میخواستند را میتوانستند با آن محاسبه کنند؛ از نیازهای مهندسی گرفته تا آسمان و زمین؛ مثلاً یک چیزی که نمیدانم میدانید یا نه، با توجه به حرکت کرۀ زمین، مثلاً نیوتن پیشگویی کرد که باید شکل کرۀ زمین طوری باشد که قطبین باید پخ باشد، چون اینگونه دارد میچرخد و سالها بعد رفتند متر کردند، یعنی اندازهگیری کردند و متوجه شدند که دقیقاً آن مقداری که نیوتن گفته است این حالت پخی در کرۀ زمین وجود دارد. چند نفر میدانند سیارۀ نپتون چطور کشف شد؟ چرا تاریخ علم نمیخوانید؟ وقتی علم میخوانید، تاریخش را بخوانید. حداقل این است که وقتی تاریخ علم نمیخوانید اصلاً نمیفهمید که ما الان در پارادایم دوم هستیم. یک روزی پارادایم سومی هم میآید. آدم تاریخ که میخواند میفهمد که کجای کار قرار دارد؛ قبل از آن چه بوده، بعد از آن ممکن است چه باشد. نپتون اینگونه کشف شد که در مدار اورانوس اختلالهایی وجود داشت؛ مثل اینکه به یک جایی که میرسید یک حرکت خارج از مدار انجام میداد که محاسبه کردند که اگر فرض کنید که یک سیارۀ دیگری با این جرم و در این فاصله قرار دارد، این اختلالها در اثر جاذبۀ آن بوجود میآید. بعد اعلام کردند که مثلاً در فلان شب اگر به آنجای آسمان نگاه کنید نپتون را میبینید و نگاه کردند آن را دیدند و نپتون با محاسبه پیدا شد. چون نپتون خیلی خوب دیده نمیشود، خیلی کوچک و دور است و به زحمت میشد همینطوری آن را دید ولی وقتی جای آن را محاسبه کردند، تقریباً میدانستند باید به کجا نگاه کنند، نگاه کردند و نپتون را کشف کردند. اینها یک ایمانی بوجود میآورد که تئوری درست است. چند نفر در این جمع هستند که شک دارند قانون جاذبۀ نیوتنی درست است؟
یک نفر، دو نفر… شما نه فقط تاریخ علم نمیخوانید، علم هم نمیخوانید.
نظریۀ نسبیت عام آمد که قانون جاذبۀ نیوتنی غلط است، یعنی الان ما میدانیم که جاذبهای وجود ندارد یعنی همۀ کاری که نیوتن انجام داد کلاً به یک معنایی غلط بود. هیچ دو جرمی در جهان همدیگر را جذب نمیکنند با آن فرمولی که نیوتن گفت. این کاری است که انیشتین در مقالۀ 1915 به طور کامل شرح داد، مدل جدید گرویتی را بوجود آورد. در مدل جدید گرویتی چیزی تحت عنوان جاذبۀ بین اجرام آسمانی مطلقاً وجود ندارد. اینکه f با مجذور فاصله نسبت عکس دارد، اینگونه نیست. نظریۀ جاذبۀ نیوتن به این معنا رد شده که آن فرمول درست نیست؛ یعنی پدیدههایی وجود دارد که آن فرمول جواب نمیدهد و مدل جدیدی که توسط انیشتین ارائه شده دیگر براساس جاذبه به معنای اینکه اجرام دارند همدیگر را جذب میکنند نیست. تفاوت مدل انیشتینی با نیوتن این است که در مدل نیوتنی اینکه زمین دارد به دور خورشید میگردد، اگر بخواهید از این یک تصور داشته باشید مثل این است که یک طنابی به زمین وصل است که یک سر آن به خورشید وصل است و زمین دارد میچرخد و انگار سعی میکند که از مدار خورشید خارج شود ولی خورشید با این طناب آن را گرفته و نگه داشته است. در واقع یک نیروی جاذبهای هست که مانع از این میشود که زمین فرار کند؛ مثل اینکه دست یک نفر را بگیرید و دور خودتان بچرخانید. با اعمال یک نیرویی که دارید این را میکشید مانع از این میشوید که از مدارتان خارج شود. مدل انیشتین اینگونه است که خورشید ایستاده و اطراف خودش خمیدگیهایی در فضا-زمان ایجاد کرده است. کرۀ زمین فکر میکند که دارد سقوط آزاد میکند؛ مثل این است که من اینجا را منحنی کنم، یک گویی را اینجا قرار دهم و این گوی روی مسیر شروع به آزادانه حرکتکردن کند بدون اینکه کسی به آن نیرویی وارد کند؛ چون مسیر حالت دایرهای پیدا کرده آن دارد میچرخد، نه کسی به آن نیرویی وارد میکند. به همان معنایی که قانون اول نیوتن چه احساسی دارید که میگوید یک چیزی که در خلأ دارد حرکت میکند تا بینهایت به حرکت خودش ادامه میدهد، فقط وقتی متوقف میشود که یک نیرویی آن را متوقف کند. کرات و اجرام سماوی اینگونه دارند حرکت میکنند. چقدر برای آدم ایمان باقی میماند که اگر یک مدل محاسباتی درست جواب بدهد آن چیزی که دارد میگوید حقیقت است؟ وقتی که بهترین مدل محاسباتی تاریخ نقض شد. یعنی نیوتن یک مدلی ساخت، دویست سال درست جواب داد و خیلی هیجانانگیز بود و اساسش هم این بود که اجرام همه همدیگر را جذب میکنند با یک فرمول مشخصی، بنابراین شکی برای هیچ کس باقی نمانده بوده که این دربارۀ جهان یک واقعیتی را میگوید و یک روزی ما به این نتیجه رسیدیم که مطلقاً واقعیت جهان این نیست.
[1:00:00]
حالا یک داستان جدیدی توسط علم بوجود آمده است که اینکه اجرام فضا-زمان اطراف خودشان را با شکل خاصی خمیده میکنند. من براساس چه دلیلی باید این داستان جدید را باور کنم؟ چون آن چند تا چیزی که نیوتن نمیتوانست محاسبه کند او دارد محاسبه میکند؟ من فکر میکنم همان روزی که نسبیت انیشتین بیان شد آدم عاقل باید دست از اینکه فیزیک را اینگونه جدی بگیرد که اگر محاسبه درست انجام شد، مدلی که آن داستانی که همراهش دارند به من میگویند درست است، از درستبودنش دست بردارد کما اینکه احتمالاً میدانید که اکثر فیزیکدانهای پروفشنال خود آن داستان را خیلی جدی نمیگیرند، در واقع مشغول ساختن آن مدل محاسباتی خودشان هستند. شما اگر از یک فیزیکدان بپرسی که آیا تو واقعاً باور داری که یک چیزی به اسم فضا-زمان وجود دارد که انحنا پیدا کرده، به نظرش میآید که شما دارید از او یک سؤال بیربطی میپرسید که من باور دارم یا ندارم؛ من یک مدل محاسباتی ساختم براساس مثلاً هندسۀ ریمانی، میتوانم این محاسبات را انجام دهم و خیلی خوب هم دارد جواب میدهد؛ حالا اینکه بخواهم تعبیر کنم که واقعاً هندسۀ جهان ریمانی است، انحناها به این شکل هستند، دلیلی ندارد فیزیکدان باور داشته باشد و این کار را بکند. در واقع یک فیزیکدان میتواند مثل آدمهایی باشد که در فاصلۀ کپرنیک تا گالیله کار میکردند؛ یک مدل محاسباتیای دارند، خیلی خوب کار میکند، با آن محاسبات انجام میدهند و لزومی هم نمیدیدند که باور داشته باشند که واقعاً زمین دارد حرکت میکند و خورشید آن وسط ایستاده است. باورداشتن به فیزیک جدید به معنی این نیست که داستانی که همراه آن مدل گفته میشود را شما به عنوان واقعیت بپذیرید. فکر میکنم یک فیزیکدانی که یک مقدار شم فلسفی دارد، اینگونه فیزیک کار میکند؛ بدون اینکه تصور قطعیای داشته باشد که مدلها، مدلهای صد درصد درست و منطبق بر طبیعتی هستند.
فکر کنید یک ماشین وجود دارد. یک باکس یکدفعه پیدا شده که هیچطوری نمیتوانیم ببینیم که درون آن چه خبر است ولی یک سری آزمایش میتوانیم با آن انجام دهیم مثلاً یک دستهای دارد که وقتی آن را میکشم از درون آن چیزهایی درمیآید با یک ابعادی و یک تعدادی. بعد کمکم آزمایش میکنم که اگر با این سرعت بکشم تعداد چقدر افزایش پیدا میکند، ابعادش چطوری میشود و شروع میکنم به محاسبهکردن و یک سری فرمول درمیآورم که به من نشان میدهد که هر آزمایشی که اینطرف انجام میدهم آنطرف نتیجهاش چیست. بعد براساس این مدلی که ساختم یک مدلی دربارۀ داخل این جعبه ارائه میدهم که این داخل، چرخدندههایی به اینصورت وجود دارد که وصل به آن دسته هستند و اینجا یک قالبی هست که به این شکل است و وقتی که این دسته را میکشید این چرخدندهها حرکت میکنند و یک چیزهایی قالبگیری میشود و آنها از آنطرف بیرون میآیند. مثلاً آن چیزی که میکشم یک نوار نقالهای حرکت میکند و یک چیزهایی درون قالبهایی میرود و بیرون میآید. فرض کنید که مدل من که این چرخهها را دارم توصیف میکنم به طور کامل دقیقاً به من اطلاع جالبی میدهد که آن داخل چه خبر است. ده سال میگذرد، من همین فرمولها را استفاده میکنم همیشه هم جواب درست میگیرم، یکدفعه یک نفر کشف میکند که اگر دو بار محکم پشت سرهم بکشد یکدفعه به جای کره، مکعب درمیآید و تعداد آن هم یک چیز عجیب و غریبی است. باز دوباره محاسبه میکنم فرمولهای جدید مینویسم و نشان میدهم که این مدل جدیدی که ساختم همۀ پدیدهها را توجیه میکند. براساس مدل جدید آن مدل چرخدندهها عوض میکنم؛ میگویم آن چرخدندهها آنگونه نیستند، یک خرده پیچیدهتر هستند، اینگونه هستند و آن آنجاست و قالبهایم اینگونه هستند و باز هم دوباره مسئلهام حل میشود. فردا یک نفر میگوید: از آن زیر تا حالا دقت نکردید، یک چیزهای خیلی ریزی بیرون میآمد آنها چه هستند، میگوییم که آن زیر هم یک نوار نقالۀ دیگری هست، آنجا هم یک چیزهای دیگری هست. نکتۀ مهم این است که هیچ اهمیتی ندارد آن مدلی که شما ارائه میدهید هیچ نقشی در محاسبات من بازی نمیکند، من فرمولهایی مینویسم، این فرمولها کار میکنند، به من قدرت پیشگویی میدهند، من براساس مدل ریاضیای که برای محاسباتم ارائه میدهم میتوانم مهندسی درست کنم، تکنولوژی درست کنم؛ در همین مثال من فرض کنید وقتی یاد گرفتم معکب درست کنم، حالا میتوانم این دسته را حرکت دهم، تعداد مکعبهایی که میخواهم با سایزهای مشخص را بدست بیاورم، با آن یک کانستراکشن درست کنم. فردا یک چیز دیگری میخواهم درست کنم یاد میگیرم از آن ریزهایی که از آن زیر میآید هم در مصالح خودم کارهای خیلی جالبی انجام دهم. روز به روز بیشتر میتوانم آزمایشهایی ترتیب بدهم، چیزهایی تولید کنم، با آن چیزهایی بسازم و اصلاً مهم نیست که باور داشته باشم که آن مدل چرخدندهای که آنجا ارائه کردم راست است یا دروغ است. کاری که در پارادایم دوم دارد انجام میشود واقعیتش این است. در واقع در پارادایم دوم چکار داریم انجام میدهیم؟ چه شباهتی به این مثال من دارد؟
چون موضوع جاذبه را نمیدانستید مطمئنم این حرف را هم نمیدانید. یعنی موضوع نپتون یک چیز تاریخی است. این جاذبه خیلی تأثیرگذار بود؛ دو نفر فقط ایمانشان را به جاذبۀ نیوتنی در این جمع از دست دادند. بعضیها هم بودند دست بلند نکردند چون خیلی سؤال سادهای به نظرشان رسید. آن دو نفری که دست بلند کردند را من میشناسم فیزیکدان نیستند، پس بقیه هم فیزیکدان نیستند. مهندسها هنوز در قرن نوزدهم زندگی میکنند. چه نیازی دارند که به قرن بیستم بیایند. مهندسهای مکانیک هنوز به نیوتن وفادار هستند؛ برای چه وفاداریشان را نقض کنند. تا نروید به subatomic و کیهان، نیوتن جواب میدهد.
نکته این است که این پارادایم دوم نسبت به آن پارادایم اول، ویژگیهای مهمی که دارد غیر از اینکه مقولات – این کلمۀ مقوله یک اصطلاح فلسفی است، مثلاً میگویند مقولات در دوران قدیم یعنی اصطلاحات، ترمینولوژیی – ترمینولوژی فیزیک در دوران دوم با ترمینولوژی فیزیک دوران اول، چندان شباهتی به هم ندارند. یعنی شما دیگر در فیزیک جوهر و عرض ندارید، صورت و ماده ندارید؛ اینها اصطلاحات قدیمی هستند. یک اصطلاحی داشتند هیولا که هیچ ربطی به هیولای کارتونی ندارند و آن معلوم نیست که کجا رفت. یعنی در دنیایی که میدیدند اصطلاحات دیگری به کار میبردند برای اینکه یک درکی از جهان پیدا کنند. ما وارد یک دورانی شدیم که شتاب، سرعت، جرم… شباهتهایی جرم به ماده به آن معنایی که در نچرال فیلازوفی بود دارد ولی واقعاً همان نیست. اینجا تأکید روی این است که این پارامترها باید قابل اندازهگیری باشند؛ یک تعداد زیادی پارامتر معرفی شدند، همه قابل اندازهگیری هستند. به ما عدد میدهند، با این اعداد محاسبه انجام میدهیم؛ از درون پارادایم دوم تکنولوژی درمیآید. آقایان مهندسها کسانی هستند که از پارادایم دوم استفاده میکنند و نکتۀ اصلی در مورد پارادایم دوم این است که پارادایم دوم از روز اول technology oriented بود. یعنی اگر شما بخواهید بگویید چه اتفاقی افتاد، توصیف کنید که چطور این پارادایم اول به دوم تبدیل شد در یک کلام میتوانید بگویید که نکته این بود که انگار به علم داریم کاربردی نگاه میکنیم. نمیخواهیم فقط یک چیزی را درک کنیم و توصیف کنیم بلکه میخواهیم بتوانیم پیشگویی کنیم. وقتی توانستیم محاسبه کنیم و پیشگویی کنیم، از درون آن میتوانیم تکنولوژی دربیاوریم. در واقع میتوانیم بگوییم که کل این پارادایم را اینگونه میتوانیم توصیف کنیم که من یک باکس – مثل این بلکباکسها در توضیح شماتیک – یک باکس در نظر بگیرید که از آنطرفش یک سری اعداد داخل میفرستید، از آنطرف یک سری اعداد بیرون میآید. اسم این باکس را اکسپریمنت یا آزمایش بگذارید؛ یعنی چه؟ در آزمایش شما چکار میکنید؟ یک سیستمی را میبندید. بعد پارامترهایی را ست میکنید، مثلاً یک جریانی را میفرستید، اندازه میگیرید که دقیقاً این مقدار باشد، یک سری چیزهایی را اندازه میگیرید، بعد آنطرف هم چیزهایی را به عنوان خروجی اندازه میگیرید که میخواهید ببینید که اگر این سیستم این پارامترهایش این باشد، آن پارامترهایش چه میشود. همۀ اکسپریمنتها به طور کلی میشود گفت که چنین فرمی دارند؛ یک ورودیهایی را ست میکنید، یک خروجیهایی را به عنوان نتیجۀ آزمایش میگیرید. پارادایم دوم این است که همۀ این اکسپریمنتها را جمع کنم و یک باکس جدید بسازم. این باکس جدید چیست؟ این باکس جدید یک مدل محاسباتی ریاضی است. یعنی یک مجموعه فرمولهایی که روی کاغذ نوشتم. خاصیت این باکس چه باید باشد؟ که این مدل محاسباتی اگر همان اعدادی که در اکسپریمنت میدادم را اینجا در معادلاتم جاگذاری کنم، همان اعدادی که سمت راست به دست میآمد را به عنوان نتیجۀ محاسبه به من بتواند بدهد. چرا این technology oriented است؟ برای اینکه حالا مهندس میخواهد یک سیستم طراحی کند که این سمت راست یک چیزهایی را از سیستم بگیرید. این مدل ریاضی به او میگوید که سیستم را چگونه باید بچینی و پارامترهای اولیه را چه باید بدهی تا این جریان الکتریکی که… ببخشید مهندسی برق هستم، همهاش میروم سراغ جریان برق و اینطور چیزها، شما مثالهای مکانیکی خودتان را بروید. اینکه من میخواهم این ترانزیستور، آن سمتش چنین تقویت جریانی را برای من انجام دهد. یک مدل برای ترانزیستور میسازم، اکسپریمنتال، آزمایش میکنم، وقتی که مدلم درست شد، آنوقت میدانم که حالا اگر در این وسیلۀ الکتریکیای که ساختم جریان دو آمپر میخواهم، آنطرف باید چکار کنم؟ باید این مقاومتهای داخل سیستم را چند بگذارم، ترانزیستور را چه نوعی بگیرم و یک طراحی مهندسی انجام دهم. اگر مدل محاسباتی نباشد این کار را نمیتوانم انجام دهم.
چیزی که میخواهم بگویم این است که از روز اول این پارادایم برای شناخت حقیقت وضع نشد. نه تنها برای شناخت حقیقت وضع نشد، یعنی یک جملهای آن اول گفتم، در واقع همۀ این چیزهایی که گفتم توضیح این است که در پارادایم دوم محاسبه است که اولویت دارد نه اکسپلنیشن. آدمهای بعد از کپرنیک، اینکه چیزی که برایشان مهم است، محاسبۀ ساده انجامدادن است نه اینکه خورشید در مرکز است یا زمین در مرکز است. یک سری آدمهای حرفهای بوجود آمدند، کارشان این است که دربارۀ خسوف و کسوف و زمان طلوع و مسلمانها دربارۀ اینکه جدولهای زمانی برای ماه رمضان درست کنند محاسبه انجام میدهند. روز به روز این غلبه پیدا کرد. آدمهای محاسبهگر بر فیلسوفهایی که میخواستند حقیقت را کشف کنند غلبه کردند و هر چه تکنولوژی بیشتر پیش رفت، یکطوری انگار بشر بیشتر به این اعتقاد پیدا کرد که این برایش مفیدتر است تا اینکه چهار نفر در آکادمی علوم یونان بنشینند و دربارۀ حقیقت طبیعت بحث کنند، بخواهند کُنه آن را دریابند. این اصطلاح را در حکمت بکار میبردند. میگفتند: میخواهند به کُنه آن برسند. نمیخواهد به کُنه آن برسی، به من یاد بده که چطور میتوانم یک وسیلۀ مفید بسازم. این ذات چیزی که میخواهم نتیجه بگیریم این است. این مثال چرخدنده را که زدم در نظر بگیرید. ذات پارادایم دوم که ما در آن هستیم که در واقع بخش اصلی علم فیزیک است. آن بخشی که قرار است به من بگوید در جهان چه چیزهایی وجود دارد، مثلاً چه ذراتی هستند و چرا اینها حرکت میکنند، چطور حرکت میکنند، از ساباتمیک تا کهکشان، علم فیزیک است که این کار را برای من انجام میدهد. از درون علم فیزیک به شیمی میرسم و بعد همینطور علوم دیگر مانند زیستشناسی روی شیمی؛ زیستشناسی همۀ توضیحاتش الان براساس این است که این رشتۀ دیانای وجود دارد. رشتۀ دیانای از کجا آمده؟ این یک مسئلۀ شیمیایی است. در واقع این یک ماکرومولکول بزرگی است که براساس پیوندهای شیمیایی که ما قبلاً در شیمی شناختیم شکل گرفته است. حتی شیوۀ رونویسی دیانای، اینها همه فرایندهایی هستند که من میتوانم با شیمی آنها را توضیح دهم و اینکه جهشهایی اتفاق میافتد که من میتوانم تئوری اولوشن را بسازم. بالاخره پایۀ اینکه اولوشن چطور دارد اتفاق میافتد براساس این است که به شیمی و این چیزهایی که دربارۀ آن مولکول میگویم اعتقاد داشته باشم. بنابراین آن علم اصلی که نزدیک به فلسفه است، نزدیک به جهانشناسی است، فیزیک بوده و فیزیک بعد از گالیله در پارادایم دوم رفت به سمت ارائۀ مدل محاسباتی. نکاتی که در پارادایم دوم اهمیت زیادی دارند این است که ما یک تعداد فرض بدون اینکه بیان شود که یکی را الان من گفتم. این واقعاً جزء علم نیست ولی حال و هوای پارادایم دوم اینگونه است که اگر من مدلم مانند آن چرخدندهها همۀ پدیدهها توجیه کند پس درست است؛ واقعاً در آن جعبه چنین چرخدندههایی وجود دارد. این ریزنِبل نیست؛ چرا؟ فقط من وقتی میتوانم ایمان پیدا کنم که آن چیزی که آن داخل هست درست است، همانی که داخل است همان چرخدندهها است که بتوانم ثابت کنم که هیچ مدل دیگری وجود ندارد. مثلاً الان اگر بخواهم بگویم مدل نسبیت عام انیشتین یعنی فضا و زمان خمیده واقعاً جهان اینگونه است یعنی یک چیزی به اسم فضا و زمان وجود دارد، خمیده شده و این کرۀ زمین دارد حرکت میکند، اگر بخواهم به این ایمان پیدا کنم و ایمان من قابل دفاع باشم، در صورتی ایمان من درست است که اثباتی ارائه دهم که این تنها مدل قابل قبول است. یعنی هیچ جور دیگری نمیشود آن چرخدندهها را طراحی کرد و چون چنین چیزی در هیچ جای علم وجود ندارد، ایمان به اینکه این مدلها دارند واقعیت را توصیف میکنند یک ایمانی مثل همانی که آنها میگویند ایمان به خدا اینگونه است یعنی ایمان بدون شواهد؛ صرفاً اینکه محاسبات درست است… اگر این تفکر گالیلهای درست بود میبایست مکانیک نیوتن درست باشد برای اینکه بیشترین قدرت پیشگویی را در تاریخ او بود که به ما داد. دیدیم که آن مدل آنقدر سودمندی که هنوز دوستان دارند از آن استفاده میکنند به کلی غلط از آب درآمد؛ بنابراین از این به بعد، حداقل از انیشتین به بعد دیگر نباید اینگونه نگاه کنیم که مدلهای فیزیکیای که داریم ارائه میدهیم واقعاً جهان را دارند توصیف میکنند و چیزی غیر از این نیست. مگر اینکه کسی بیاید یک اثباتی برای ما ارائه دهد که تنها داستانی که میشود ساخت همین است که یک فضا-زمان خمیده است و حالا اگر بدانید که مثلاً فیزیک کوانتوم چه حد پیچیده شده و در چه حد نمیدانیم که این پارامترهایی که مینویسیم چه چیزی را در جهان دارند توصیف میکنند، بیشتر شاید این حرف من برایتان ملموس شود. ما در مکانیک کوانتوم الان نمیدانیم چیزی که به آن الکترون میگوییم چه هست، نمیدانیم بارش چیست. میدانیم یک چیزی آنجا هست که میشود آن را اندازه گرفت ولی دربارۀ ماهیت آن اطلاعی نداریم. در مورد این چیزها حتی داستانی وجود ندارد. الان فیزیکدانها داستانی برای ما نقل نمیکنند که به ما بگوید که بار الکتریکی دقیقاً چیست یا خود الکترون چیست؛ گاهی موج است، گاهی ذره است. یعنی اینکه جواب جالبی نیست، من بپرسم. یک روزی فکر میکردند الکترون مانند یک توپ کوچک است. این تقریباً میشود گفت که دارم به چیزی اشاره میکنم، بار هم شاید مثل یک ذرات ریزی که رویش چیزهایی چسبیده است و میزان بار الکتریکی هم به این برمیگردد که چند تا ذره آنجا چسبیده است. شاید صد و پنجاه سال پیش چنین تصوراتی دربارۀ اتم داشتند. زمان لاپلاس اتمها توپهای کوچک سفتی بودند، بعد یک دنیای پیچیدهای آنجا کشف شد که روز به روز دارد پیچیدهتر میشود. الان که این ماجرای دارکمتر و اینها پیش آمده که اصلاً تبدیل به فاجعه شده؛ یعنی نود و شش درصد جرم جهان را اصلاً نمیدانیم که چه هست و اسمش را دارکمتر میگوییم. نکتهای که میگفتم این است که چیزهای بیاننشده در پارادایم دوم وجود دارد که اگر میخواهیم این پارادایم را متحول کنیم معمولاً مهمترین کار این است که ببینیم این فرضهای اساسیای که کردیم در موردش بحث نکردیم چه چیزهایی بودند. یکی از چیزهایی که در پارادایم دوم وجود دارد این است که در واقع ما دنبال کشف قوانین فیزیک هستیم و بدون اینکه هیچوقت استدلالی داشته باشیم یا صراحتاً بیان کنیم یک ایمانی آوردیم به اینکه قوانین فیزیک، قوانین ریاضی هستند.
مطمئن هستم الان یک عده فکر میکنند اگر ریاضی نیستند چه هستند. باور کنید این یک اعتقاد بسیار عجیب و قابل بحثی است که من فکر کنم که جهان، فیزیک تحت قوانین ریاضی دارد اداره میشود. و از کجا آوردم؟ شما اگر به یونان مراجعه کنید طرفداران فیثاغورث از این حرفها میزنند. میگفتند: مبنای جهان مثلاً عدد است و هیچکسی این حرفها را نمیزد؛ یعنی یک حرف خیلی شگفتانگیزی است که من فکر کنم که فرمولهای ریاضی میتوانم بنویسم که قوانین جهان هستند. از کجا این فرض آمده؟
من یک مثالی درست کردم که میگویم. فرض کنید که در کاوشهای باستانشناسی یک سری الواح بدست آمده، روی این الواح یک علائم ناشناختهای نوشته شده که با هیچ خط و زبانی سازگار نیست. فکر کنید یک فرایندی وجود دارد که باستانشناسان همینطور دارند کاوش میکنند، تعداد الواح دارد زیاد میشود و یک عده دارند سعی میکنند بفهمند که این الواح مربوط به چه تمدنی است و اینجا روی آن احتمالاً چیزهایی نوشته شده، شباهتهایی پیدا میکنند. همینکاری که همیشه با الواح یک تمدن جدید میکنند. فکر کنید هر کاری میکنند هیچ نتیجهای بدست نمیآورند که این الواح رویش چه نوشته شده و این علائم چه هستند. یک قسمتهایی از الواح ممکن است تخریب شده باشد، خواندش سخت باشد، مانند همین اتفاقاتی که در باستانشناسی میافتد. فکر کنید مثلاً صد سال میگذرد یک ریاضیدان پیدا میشود و متوجه میشود که یک قاعدهای وجود دارد؛ هر جایی که این علامت آمده مثلاً با یک فاصلهای یک علامت دیگری آمده است. کمکم یک پترنهایی پیدا میکند که هر جایی این پترن را دیدید مطمئن باشید که پترنهای دیگر هم اینجا هستند و کاوشهای جدیدی مانند ریاضی شروع میشود که این الواح را خیلی خوب بازسازی کنند. الان کسانی که در ماشینلرنینگ هستند کاملاً ممکن است بتوانند این کار بکنند. الواح را به ماشین بدهید، ترینش کنید، کمکم به شما میگویند که مثلاً این مربع کوچک را بدهید تا حدود زیادی میتواند همه را بازسازی کند؛ براساس قوانینی که فرم ریاضی دارند، قابل پیشگویی هستند. فکر کنید واقعاً در مورد الواحی که رویش علائمی نوشته شده، هیچکس اینگونه نگاه نکرده ولی اگر هزاران نفر آدم نابغه در طول قرنها بنشینند و اینگونه آن را مطالعه کنند، کاملاً ممکن است به مدلهایی دست پیدا کنند که به طور کامل بتوانند از یک گوشۀ این لوح بقیه را بازسازی کنند حتی آن قسمتهای تخریبشده و حتی بتوانند بگویند که اینها دیگر کجاها ممکن است پیدا شود؛ بعد شما بروید آنجا را بکنید، ببینید واقعاً یک لوحی با همان علائمی که اینها گفتهاند پیدا شده؛ اگر این اتفاق بیفتد، احساس میکنید آن مدلهایی که اینها ساختهاند کاملاً درست است. من مدلهای ریاضی قابل محاسبهای درست کردم که نه فقط به من میگوید که این قسمتهای از بین رفته چطور قابل بازسازی است بلکه پیشگویی میکند اینها کجاها هستند و پیشگویی میکند که آنهایی که آنجا بدست میآید چه پترنهایی رویش ظاهر شده است و به نظر میآید مسئله کاملاً حل شده است. من سؤالم این است که فرض کنید که این اتفاق افتاد، یعنی توانستیم قاعدۀ اینکه این پترنها چه هستند و چطور ایجاد میشوند و چطور میشود آنها را پیشگویی کرد را به طور کامل بدست آوریم؛ این معنیاش این است که کسی اینها را تولید نکرده، یعنی باید یادمان برود که اینها بالاخره چیزهایی اینجا نوشتهاند، این علائم مثلاً یک دستورات حکومتی یا اخلاقی بوده، چیزهایی که اینجا نوشته شده معنیاش چیست. اینکه من بتوانم پترنها را پیشگویی کنم یعنی به چه نتیجهای باید برسم که این الواح توسط قوانین ریاضی بوجود آمدند یا این الواح توسط قوانین معنوی بوجود آمدند. اینجا چیزهایی نوشته است. در واقع نکته این است که علت اینکه آن پترنها وجود دارد، علت اینکه من میتوانم چنین محاسباتی انجام دهم و پیشگوییهایی بکنم این است که اینجا چیزهایی نوشته مثلاً فرض کنید احکامی است، مثل اینکه یک حکومت مرکزیای بوده و احکامی را نوشته و خیلی وقتها این احکام هی تکرار شدند برای اینکه هر جایی که میخواستند در حکومتشان الواح را بفرستند دوباره همان احکام را مینوشتند. این نظم ریاضیای که بوجود آمده که این قابلیت پیشگویی را به ما داده نتیجۀ این است که اینجا پشتش یک ماجرایی وجود دارد. یک چیزهایی را میخواستند منتقل کنند؛ یک معانیای؛ چون یک معانی، معانی محدود متناهیای است و آن علائم زبانی هم یکطوری دارد معانی را منتقل میکند یک نظم ریاضی بوجود آمده است.
این مثالی که میزنم، در واقع چیزی که میخواهم نشان دهم این است که کشف یک فرمولها و نظم ریاضی در یک موردی معنیاش این نیست که من فهمیدم که قوانین بوجودآمدن آنجا، قوانینی که آنجا دارند اداره میکنند واقعاً ریاضی هستند؛ قوانینی که آن الواح را بوجود آوردند مثلاً مربوط به زبان هستند؛ یک زبانی وجود داشته، یک تمدنی وجود داشته و آنجا چیزهایی نوشتهاند. اینگونه به شما بگویم. الان که فیزیک به هیچ وجه به چیزی به اسم theory of everything نرسیده است. اگر یک روزی فیزیکدانها واقعاً مدلهای ریاضی بوجود بیاورند که همه چیز را هم بتوانند با آن محاسبه کنند و نتیجۀ همۀ آزمایشها را بگویند این ربطی به این ندارد که من معتقد بشوم که قوانین طبیعت ریاضی هستند. قوانین ریاضی در واقع میتوانند توصیفکنندۀ نظمی باشند که از یک جای دیگری میآید؛ میتواند قوانین طبیعت مثل همان چیزهایی که در آنجا نوشته شده یک سری قوانین معنوی باشند ولی پترنهای ریاضی دقیقی را ایجاد کردند. در واقع وجود قوانین با توصیف دقیق ریاضی میتواند نشاندهندۀ این باشد که پشت طبیعت یک معنای ثابتی وجود دارد که هی دارد انگار بیان میشود برای همین است که پترنهای ریاضی مشخصی بوجود آمده است. ما انگار به یک باوری در پارادایم رسیدیم اینکه قوانینی که واقعاً دنبالش هستیم قوانین ریاضی هستند. فکر میکنم اکثریت فیزیکدانها ناخواسته چنین ایمانی دارند، بعضیها هم ندارند. حداقل یک عده فیزیکدان هستند که صراحتاً اعلام میکنند که ما این را میفهمیم که ضروری نیستند که قوانین ریاضی باشند ولی فکر میکنیم ریاضی هستند. این خیلی نکتۀ مهمی است. الان حداقل سی سال است که توجه به این معنا در فیزیک پیدا شده که ما یک ایمانی به ریاضیبودن قوانین در این پارادایم دوم داریم که ضروری نیست؛ ممکن است نباشند. پارادایم وقتی قابل تغییر است که من یکطوری بفهمم که چه چیزهایی را پذیرفتهام؛ پایههای پارادایم چه هستند.
یک نکتهای دیگری که این هم حداقل در این سی سال اخیر مطرح شده این است که علاوه بر این مسئله به نظر میآید که ما انگار یکطوری ایمان آوردیم که ریاضیاتی که جهان را توصیف میکند اصطلاحاً ریاضیات کامپیوتیشنال است؛ یعنی یک بخشی از ریاضیات وجود دارد که نانکامپیوتیشنال است. نه فقط ما ایمان آوردیم به اینکه قوانین جهان قوانین ریاضی هستند بلکه یکطوری کامپیوتیشنال بودنش را فرض کردیم. باور کنید یک نکتۀ خیلی مهم این است که ولی کمتر دیدم در موردش بحث کنند ولی مطمئنم حتماً یک عدهای این نکته را گفتهاند که یک نوع انگار اعتقاد به اینکه این ریاضیات کامپیوتیشنال از آن نوع سادهای هست که میشود راحت آن را محاسبه کرد. مثلاً معادلات دیفرانسیلی که مینویسیم همیشه اینگونه است که از نوع شرایط اولیه است. فرض کنید در مکانیک کوانتوم، معادلات شرودینگر مانند معادلات نیوتن شرط اولیه دارند، شرط مرزی ندارند. میدانید فرقش چیست؟ شما در نچرالفیلازوفی از زمان ارسطو قائل به علت فاعلی و علت غایی بودید. یکی از مهمترین اتفاقاتی که در پارادایم دوم افتاد این است که علت غایی حذف شد. علت غایی را اگر بخواهید به صورت فرمول ریاضی بنویسید مثل این است که دارید شرط مرزی میگذارید به جای شرط اولیه. حل معادلات با شرط مرزی خیلی سخت است. میخواهم بگویم نه فقط دوست داریم ریاضی باشد، دوست داریم ریاضی سادهای هم باشد. اینها هیچوقت اعلام شده نیست. الان بگویید هم میگویم نه، مثلاً من شرطی نگذاشتم ولی تمام این علم اینگونه پیش رفته است. رسماً میگویند که علت غایی نباید در کار باشد. یعنی نباید شما بگویید این سیستم فرضاً حرکتش به این دلیل است که میخواهد از آن نقطۀ خاص بگذرد، باید بگویید که این سیستم به دلیل این شرایط اولیهای که وجود داشت به طور دترمنستیک آن مسیر را طی کرد و حق ندارم بگویم علت اینکه آن مسیر را طی کرد یکی از علتهایش علاوه بر شرط اولیه این است که یک نقطهای بود که باید از آن میگذشت؛ این از نظر علمی قابل بیان نیست. در پارادایم دوم پذیرفته نیست. تا حالا کسی چنین حرفی نزده است ولو اینکه پدیدههایی در فیزیک مشاهده شده که این حالت را دارند. یک جایی یک حالت شبیه اینکه سیستم طوری عمل میکند که به یک وضعیت خاص برسد وجود دارد که الان اسمش یادم نمیآید. معادلاتی است که در واقع انگار یکطوری مجبوریم که برای توجیه آن شرط مرزی حل میکنیم نه شرط اولیه.
هر چقدر جلو بروید به نظر میآید که در این پارادایم دوم تعداد زیادی از این مفروضات وجود دارد که یکی از مهمترینش همان مسئلۀ ریاضیبودن، از یک نوع ریاضی خاصبودن که حداقل ریاضیبودنش خیلی قطعی است؛ یعنی واقعاً همه چیز به صورت ریاضی دارد بیان میشود و دنبال این هستیم که این کار را انجام دهیم. بیایید برگردیم به آن مانیفستی که من گفتم همهاش پرت و پلاست. این مانیفست کلاً پرت و پلاست؛ تمام چیزهایی که میگویم. آنها میگویند همه چیز را تبیین کرده، نیازی به چیز دیگری نیست. در واقع درستش این است که هیچ چیز را تبیین نکرده است. شما حتی یک پدیدۀ طبیعی نمیتوانید پیدا کنید که بگویید در ساینس تبیین شده است. پارادایم دوم یکطوری ضد اکسپلنیشن حرکت کرده؛ یعنی اصلاً دنبال تبیین نبوده است. همۀ نکاتی که من گفتم این است که پارادایم دوم همهاش برای محاسبه طراحی شده است نه برای تبیین؛ مانند همان مثال چرخدندهها. من محاسباتی انجام میدهم، میتوانم پیشگویی کنم که این ماشین چه چیزهایی تولید میکند و بعد هم یک داستانی در مورد درونش میگویم که آن قسمت تبیینی آن است که بگویم که درون آن چه خبر است. در علم چه اتفاقی میافتد؟ من دارم فرض میکنم درون جهان چیست؟ آن چیزی که به آن میگوییم مجموع قوانین فیزیک. من دارم آزمایشهایی ترتیب میدهم که انگار از داخل آن باکسی که نمیبینم درونش چه چیزی هست، درونش آن قوانین فیزیک است، اکسپریمنتهایی انجام میدهم که نتایجی میگیرم، بعد مدلهای محاسباتیای میسازم که شیوۀ عمل آن قوانین باکس را برای من توصیف میدهد؛ به من قدرت پیشگویی میدهد. بعد هم داستانهایی میگویم مانند همان چرخدندهها که این قوانین، مثلاً قانون جاذبۀ نیوتن است، بعد میگویم نه، قانون جاذبۀ انیشتین است که یک چیزهایی خمیده شده است. توصیفاتی را دربارۀ آن قوانین فیزیکی ارائه میدهم که واقعاً آن قسمت مثل همان چرخدندهها جدی نیست؛ قسمت جدی آن این است که این قدرت محاسباتی را پیدا میکنم که پیشگویی کنم که هر اکسپریمنتی چه نتیجهای میدهد.
بنابراین وقتی که این پارادایم بوجود آمد روز به روز بیشتر به این سمت رفتیم که ما دنبال آن اکسپلنیشن نیستیم، دنبال این مدل محاسباتی هستیم که به ما تکنولوژی میدهد و هر چه جلوتر داریم میرویم از اکسپلنیشن داریم دورتر میشویم. الان فیزیک مدرن در چه حالی است؟ فیزیک مدرن خیلی شبیه آن قسمتی است که یک چیزهای ریزی هم از آن زیر پیدا کردیم که فرض میکنیم که آنجا دو سری چرخدنده وجود دارند و آن دسته را که میکشیم آنطرف یک اتفاقی میافتاد ما نمیدیدیم. الان مثلاً شما به یک فیزیکدان بگویید که من میخواهم یک چیزی را محاسبه بکنم، اول باید از شما بپرسد که محاسباتت در اسکیل اتمی است یا کهکشانی یا در حد اسکیل کرۀ زمین. اگر بگویید ساباتمیک است، مکانیک کوانتوم جلوی شما میگذارد؛ یک داستان به شما میگوید و یک مدل محاسباتی. اگر بگویید کهکشان است، نسبیت انیشتین را جلویتان میگذارد و این دو هم با همدیگر تعارض دارند؛ یعنی مشکل فیزیک این است که این دو تئوری با همدیگر جمع نمیشوند. فیزیک معاصر یک مقدار شبیه آشپزی شده است. چه میخواهی؟ مثلاً این دو هویج را بگیر. اگر این کار را میخواهی بکنی، این هویجها را بگیر با آن، یک دستورالعملی هست برای این نوع آشپزی. اگر چیز دیگری میخواهی، از آن مدل آشپزی پیروی کن، اینگونه بساز.
الان اصلاً تئوری یکپارچهای دربارۀ جهان وجود ندارد. چیزی که میگویند که میخواهیم به آن برسیم تئوری آو اوریثینگ این است که حداقل کهکشان را با زیراتمی را یکطوری بتوانند با همدیگر تلفیق کنند یک تئوری بدهند. ولی تکنولوژیک که نگاه میکنید مشکلی وجود ندارد؛ ساباتمیک برای محاسبه مدل خودمان را داریم، هزار جور کشف و تکنولوژی داریم انجام میدهیم هیچ مشکلی نداریم. مهندسهای مکانیک همچنان دارند از مدلهای نیوتنی بدون مشکل استفاده میکنند. کهکشان هم از مدلهای نسبیتی دارند استفاده میکنند. فرض داستانهای چرخدندهایشان با همدیگر سازگار نیست؛ نباشد؛ برای اینکه آنها فرع بر ماجرا هستند. چیزی که مهم است این است که من بتوانم اکسپریمنتهای خودم و اندازهگیریهای خودم را توجیه کنم. فیزیکدانهای پروفشنال هم همینطوری به جریان نگاه میکنند؛ یعنی یک سری اکسپریمنت هست، یک سری مدل ریاضی من دارم میسازم. واقعاً اگر از یک فیزیکدان بپرسی که تو الان به این فضا-زمان خمیده ایمان داری یا نه، فکر میکنم نمیداند چه جوابی میتواند بدهد. در بعضی از فرومها جالب است که از این حرفها میشود. یک نفر پرسیده بود که شما واقعاً اعتقاد به وجود گرویتی و اینها دارید؟ یک عده جواب داده بودند؛ یک نفر نوشته بود این چه سؤالی است، ما به هیچ چیز اعتقاد نداریم. ما یک سری مدل محاسباتی داریم میسازیم؛ یعنی پروفشنالش این است که این چه سؤالی است که از یک فیزیکدان میپرسی که تو اعتقاد داری به فضا-زمان خمیده! من نمیدانم خود انیشتین خودش به چنین چیزهایی ایمان داشت ولی موضوع فیزیک در حال حاضر این نیست که اصطلاحاً رئالیست هستی یا رئالیست نیستی. معمولاً یک آدمی که به این داستانهای چرخدندهها و اینها اعتقاد ندارد میگویند تو رئالیست نیستی. من فکر میکنم آدمی که رئالیست است اگر واقعاً در هر لحظه داستانی که دربارۀ آن باکس گفته میشود را خیلی جدی بگیرد بهترین اسمی که میشود برایش گذاشت این است که رئالیست نیست برای اینکه از کجا دارد جدیگرفتن را میآورد.
این حرفهایی که علم آمده -ساینس اسم پارادایم دوم است- طبیعیت را همه چیزش را برای ما توضیح داده؛ ما الان میدانیم. من الان نمیدانم چرا ماه در آسمان حرکت میکند؛ میتوانم برایتان محاسبه انجام دهم، بگویم صد هزار سال دیگر در فلان ثانیه ماه کجای آسمان قرار دارد. فکر میکنم میتوانم محاسبه کنم، ممکن است درست نیاید، شاید صد هزار سال خطا خیلی زیاد باشد. ولی به من بگویید چرا دارد حرکت میکند، من نمیدانم؛ بگویم یعنی آنجا واقعاً یک فضا-زمان خمیده است، آن دارد فکر میکند که درون آن سقوط آزاد میکند. خورشید چرا آنجاست، چرا آنطرف میرود. زمین حرکت میکند. اگر از من تبیین بخواهید، من مدل محاسباتی آن را دارم ولی واقعاً نمیدانم ماه برای چه دارد حرکت میکند. همین فردا این مدل فضا-زمان انیشتین هم بشکند یک چیز دیگری بیاید، بعداً من اگر گفته باشم که ماه حرکت میکند چون فضا و زمان خمیده است و آن دارد درون یک ژئودزیک حرکت میکند تقریباً دچار احساس شرم میشوم که یک چیزی که نمیدانستم را الکی گفتم. من ایمانی ندارم که مدل انیشتینی دارد واقعیت را توصیف میکند.
یک نکتۀ از جهاتی مهمتر از آن چیزی که تا حالا گفتم؛ فرض کنید شما آدم مؤمنی هستید بدون دلیل موجه از روی ایمان قلبی احساستان این است که هر مدل محاسباتیای که درست کار میکند یکطوری دارد جهان را توصیف میکند؛ یعنی پارامترهایی که مینویسید ما به ازای خارجی دارند؛ مثلاً هندسۀ جهان، هندسۀ ریمانی است و خمیده شده است و این حرفها. سؤالهایی که باقی میماند، فضا و زمان چیست؟ چرا خمیده میشود؟ این قوانین از کجا آمده؟ من احساسم این است که اتفاقاً ما در دورانی هستیم، در حالی که این نیوایتئیسم یکطوری در اوج مثل اینکه این پارادایم دوم را به عنوان حلکنندۀ همۀ مسائل در نظر گرفته تازه به نظر من یک طلیعۀ پارادایم سوم دارد شکل میگیرد. در چه مورد؟ اینکه اصلاً در پارادایم دوم تا حالا هیچ کس نیامده بگوید و بحثی کند که قوانین چه هستند و از کجا آمدند، کی پیدا شدند، چطور پیدا شدند. فرض کنید قانون جاذبه درست است. نیوتن متوجه این نکته بود که هیچ توضیحی نداده که چرا اینها همدیگر را جذب میکنند. چطور دو جسم از فاصلۀ دور روی همدیگر تأثیر میگذارند. میدانست که اینجا یک سؤال جوابدادهنشدهای وجود دارد. میدانست که هیچ توجیهی برای فرمول خودش ندارد که اگر هم مثلاً دارند به هم نیرو وارد میکنند، چرا با این فرمول؟ و در کتاب خودش به اینکه من اینها را نگفتم اشاره میکند. حداقل در شروع پارادایم میدانستند که یک گپ بزرگی در اکسپلنیشنشان وجود دارد و آن هم این است که دارند میگویند که یک قانونی با این فرمول وجود دارد ولی توضیح نمیدهند که آن قانون منشأش چیست، جنس این نیرو چیست، چرا به وجود آمده، چطور این فرمول درست است، چرا عکس مجذور درست است و الی آخر. الان در ده بیست سال اخیر، فیزیکدانهایی هستند که صراحتاً این سؤالها را مطرح کردند که قوانین چه هستند، قوانین از کجا آمدند و تا وقتی که شما نگویید که قوانین چه هستند و قوانین از کجا آمدهاند کوچکترین تبیینی انجام ندادید. اکسپلنیشن یعنی اینکه من اگر بخواهم بگویم که این ماه چرا حرکت میکند باید بگویم که فضا-زمان خمیده وجود دارد. باید بگویم که فضا و زمان چیست و چرا خمیده میشود، چرا فرمولهای انیشتین درست هستند. تا الان فیزیک مدرن، فقط ابزار محاسباتی را دست من میدهد، چیزی دربارۀ اینکه این از کجا آمده یعنی قانون چیست را به من نگفته است. جایی شما خواندهاید که به شما بگویند که فضا-زمان چیست و چرا خمیده میشود، خمیدگی آن یعنی چه؛ فقط یک چیز محاسباتی است دیگر. در واقع مدلهای پارادایم دوم به این شکل است. اگر فرض کنید که جرمها با این فرمول به همدیگر نیرو وارد میکنند آنوقت من برای شما این محاسبات را انجام میدهم؛ شرطی هستند. اگر بپذیرید ببینید من چقدر خوب محاسبه میکنم. بعد فرض کنید نتیجه میگیریم پس این نیرو وجود دارد ولی مطلقاً توضیح نمیدهیم که این نیرو از کجا آمده و منشأ آن چیست.
تصور شخصی من این است که همانطوری که زمان ارسطو کسی شاید تصور نمیتوانست بکند که پارادایم بعدی چه شکلی خواهد بود، در این پارادایم که هستید گفتن اینکه پارادایم بعدی چه خواهد بود خیلی سخت است. من احساس میکنم یکی از چیزها شاید همین مسئلۀ مرکزیشدن بحث دربارۀ خود قوانین باشد. قوانین چه هستند و از کجا آمدهاند؟
پرسش و پاسخ
– حضار: قوانین قرارداد هستند.
قوانین اگر قرارداد هستند این قراردادها را من دارم میگذارم یا در جهان وجود دارد؟
– حضار: قراردادها به وسیلۀ انسانها بوجود آمدهاند ولی قراردادی که make sense میکند…
این قراردادهایی که شما میگویید دارند جهان را اداره میکنند. یعنی قوانینی که من گذاشتم. این تصور شما حالت انسانمرکزی دارد که اگر من بگویم قوانین همین مدلهای ریاضی هستند که من روی کاغذ مینویسم، من دارم میگویم که همۀ جهان از اینها تبعیت میکنند؛ من قرارداد نکردم، من دارم چیزی را کشف میکنم.
[1:45:00]
آن بیرون قانون وجود دارد، نظم بوجود آورده است، سیارات واقعاً دارند حرکت میکنند، من دارم آنها را کشف میکنم نه اینکه یک چیزهایی را بین خودمان قرار میگذاریم. ما چیزهایی که بین خودمان قرار میگذاریم اجتماعی، خودمان اجرایش میکنیم، سیارات و کهکشانها که از آن تبعیت نمیکنند.
– حضار: آنها که هستند. قرارداد چیزهایی هستند که به ما کمک میکنند اینها را بفهمیم که حرکتشان چطور است، چطوری کار میکنند. برای خودمان است که بهتر بفهمیم.
مسئله این است که همین توضیحاتی که من در پارادایم دوم دادم، این قوانینی که ما کشف میکنیم به ما کمک میکنند که بتوانیم محاسبه انجام دهیم که اینها فردا کجا خواهند بود ولی به ما کمک نمیکنند که بفهمیم که اینها چرا آنجا خواهند بود، چرا اینگونه حرکت میکنند؛ برای اینکه من وقتی به شما نمیگویم که قانون جاذبه چیست و این نیرو از کجا آمده است، چطور اثر میکند و این حرفها، به هیچوجه برای شما تبیینی دربارۀ اینکه چرا جهان اینگونه دارد حرکت میکند، کهکشان، ارائه نمیدهم، تنها کاری که میکنم این است که به شما یک ابزار محاسباتی میدهم که بفهمید فردا و پسفردای آن چطور است نه اینکه آن را تبیین کنم. من اگر بگویم قانون جاذبه چیست، چطور اثر میکند، از کجا آمده، این تبدیل میشود به یک تبیینی دربارۀ حرکت منظومۀ شمسی. قبلاً تبیین نیوتنی وجود داشت بدون اینکه بگوییم قانون چیست، در واقع فقط مدلهای محاسباتی آن شکلی بود، الان مدلهای محاسباتی دیگری داریم. کل پارادایم دوم از اول من قسمت گالیله را گفتم که این حس را به شما بدهم که از اول همینطوری بوجود آمد. پارادایم دوم برای محاسبه بوجود آمد نه برای اکسپلنیشن. و اولویت همیشه با محاسبه بوده، هر چه جلوتر رفتیم هم بیشتر شده کما اینکه هیچ مهندسی احساس نمیکند که این چطور فیزیکی است که ساباتمیکش یک سری فرمول دارد، کهکشانش یک سری فرمول دارد، مثلاً اتفاقات کرۀ زمین یک سری فرمول دیگر دارد. شما میتوانید بگویید مدل مکانیک نیوتنی یک حالت خاص از مدل نسبیت انیشتین است ولی کوانتوم ذاتاً فرق میکند؛ یک چیز دیگر است. شما هیچ ارتباطی بین مکانیک کوانتوم با جهان ماکروسکوپی نمیتوانید برقرار کنید. یک سری پارادوکسهایی وجود دارد؛ احتمالاً پارادوکس گربۀ شرودینگر را شنیدهاید که اصلاً کلاً به نظر میآید که یک تناقضی آنجا وجود دارد یعنی شما اگر بخواهید مکانیک کوانتومی را در سطح ماکروسکوپیک بیاورید، اصلاً یک چیز بیمعنیای بدست میآورید که رابطهای وجود ندارد. یعنی حالتهایی که شما در ماکروسکوپیک میبینید حالتهای حدی حالتهای میکروسکوپیک نیست؛ مثل این است که آن یک جهان دیگر است و این یک جهان دیگر است.
یک فیزیکدان یک حرف جالبی زده بود؛ میگفت: ما عقبگرد کردیم برای اینکه در زمان ارسطو که طبیعی است که شما خیلی دربارۀ فیزیک ارسطو چیزی ندانید، در زمان ارسطو قوانین فیزیک زمین با آسمان فرق میکرد؛ یعنی میگفتند که آن چیزهایی که در آسمان است جنس عناصرش اینهایی نیست که روی زمین است. در واقع یک خطی داشتیم: زمین و آسمان. آسمان موجوداتی دیگری بودند. این ستارهها و سیارات چیزی شبیه زمین نبودند. سالها افتخار فیزیک مدرن این بود که قوانین زمین و آسمان را یکی کردند؛ یعنی همان عناصری که در زمین هستند در آسمان هم هستند، هیچ خاصی آنجا نیست که اینجا نباشد و الی آخر. دوباره از مکانیک کوانتوم به اینطرف، دوباره آسمان و زمین یکطوری از هم جدا شدند؛ یعنی ساباتمیک یک دنیا شده است، قوانین خودش را دارد. ماکروسکوپیک یک دنیای دیگر است، قوانین خودش را دارد. با همدیگر هم قابل تطبیق نیست. مرزش هم معلوم نیست. آن موقع میگفتند که زمین و آسمان یک مرزی دارد مثلاً این افلاک و اینها از یک جایی که رد میشوی قوانین عوض میشود. الان ما مرزش را هم نمیدانیم که واقعاً در چند آنگستروم بیاییم اینطرفتر قوانین عوض میشود ولی واقعیت این است که یک فیزیک دو پارچهای داریم؛ دو پارچه که با همدیگر قابل جمع نیست.
– حضار: آن که ساینس نیست. من مشکلم همینجا بود. چیزهایی که شما گفتید خیلی درست است منتها بحث این است که در ساینس یک ساینتیفیک متدی هست؛ یعنی شما باید بتوانید آن را دوباره ریپلیکیت کنید، برای کسی دیگر توضیح دهید، به همان نتیجه برسید و آن یک چیزی اصلاً مشخص نیست، هیچ نتیجهای شما ندارید. آن نظریه است، آن ساینس نیست.
منظورتان کدام نظریه است؟ نظریۀ مکانیک کوانتوم؟
– حضار: نه اینکه مثلاً مرز بین زمین و آسمان کجاست، ما اصلاً این را اطلاعی نداریم؛ میتوانیم بگوییم…
الان مرز کاربرد مکانیک کوانتوم کجاست؟ ما الان دو تئوری داریم. یک تئوری که ماکروسکوپیک را برای ما توصیف میکند، یکی میکروسکوپیک. تا کجا میکروسکوپیک است، از کجا ماکروسکوپیک میشود. باید به عدد بگویم دیگر. من وقتی یک نظریه میدهم باید بگویم این نظریه محدودۀ صدقش کجاست.
– حضار: آن را نمیدانم. میگوییم آن را نمیدانیم ولی اینکه بگوییم ساینس را نمیدانیم، ساینس یک پایهای دارد، ما یک سری محاسبات را انجام دادیم، به یک نتیجهای رسیدیم.
بله، یک مدلهای محاسباتیای انجام دادیم که اکسپریمنتهای تا حال حاضر ما را توصیف میکند ولی اکسپلنیشن دربارۀ اینکه این مدلها چرا کار میکنند نداریم. همۀ حرف من این است که ادعای خداناباوری علمگرا این است که علم دارد جهان را توضیح میدهد در حالی که ساینس از اول تا حالا جهان را توضیح نمیدهد، انگار اصلاً نمیخواسته هم بدهد؛ یعنی کمکم داریم به اینجا میرسیم که از اولش هم هدف این نبوده است. بگذارید من یک نکتهای بگویم. این را به حسن ختام میگویم ولی اگر سؤال هم داشتید. من امیدهایی دارم به اینکه این پارادایم میشکند. امیدوارم که ببینید که پارادایم سوم شروع شود. یکی از چیزهایی که دارد کمک میکند، به نظر من این چیزی است که الان به عنوان دیتاساینس مطرح است. دیتاساینس کاری که برای ما میکند این است که آن باکسی که اکسپریمنت است و بعد تبدیل به تئوری میشود، دیگر لازم نیست این تئوری یک مدل ریاضی اکسپلیسیت باشد؛ یعنی یک دیتاساینتیست میتواند این اکسپریمنتها را بگیرد و به ورود و خروجیها و مدلی که میسازد اصلاً فکر نکند؛ مدل ماشینی بوجود بیاید. کاری است که الان دوستانی که ماشینلرنینگ انجام میدهند عملاً دارند انجام میدهند. بنابراین ما وارد یک دورانی داریم میشویم که ممکن است برای خیلی از این بخشهای فیزیک باکسهایی تولید کنیم که بهتر از مدلهای ریاضی موجود کار میکنند و این خیلی از نظر فلسفی ما را به این سمت میبرد که بفهمیم که اکسپلنیشنی وجود ندارد؛ برای اینکه من نمیدانم آن باکس دارد چه کار دیگری میکند. واقعیت این است که هنوز آن مدل ریاضی را هم نمیدانم چطور دارد کار میکند، ربطش با جهان چیست. ولی اگر یک باکس بدهم که دیگر کلاً، یعنی یک ماشین بگذارم اینجا و این ماشین به من بگوید که این ورودیها چه خروجیهایی را میدهد، اگر آن خروجیها را میخواهی چه ورودیهایی باید بدهی و دقیقتر از هر مدل موجود ریاضی نوشتهشدهای… این مدلهای ریاضی ما را وسوسه میکنند که بگوییم این پارامترها ما به ازای خارجی دارند، یک داستان برایشان بسازیم مانند داستان چرخدندهها. اگر وارد دورهای شویم که این باکسها کارها را انجام دهند؛ باکسهایی که اصلاً دیگر فرمولش را هم نمیبینیم، این وسوسه از بین میرود.
– حضار: یعنی وارد یک چیز بدتری نمیشویم؟
نه.
– حضار: به خاطر اینکه فرض کنید که در یک زمانی یک باکسی بسازند که بدون هیچگونه تفاوتی شما بشود، بدون هیچگونه تفاوتی؛ یعنی نه خودتان بتوانید خودتان را با آن فرقش را بفهمید نه کسی دیگری بتواند فرق شما را با آن باکس بفهمد و بحث هم فیزیک نیست، بحث همین است که هر ورودیای که به شما میدهند، هر خروجیای که میتوانند از شما بگیرند، فرض کنید ما فوکس را بگذاریم روی ورودی شنیداری، خروجی گفتاری…
آن چیزی که دارد اصلاح میشود این است که توهم اینکه مدلهای ما اکسپلنیشن دارند انجام میدهند از بین برود؛ چه اتفاقی میافتد؟ دیگر کسانی که میخواهند تکنولوژی تولید کنند وابسته به مدلهای ریاضی نیستند، از این باکسها استفاده میکنند؛ بنابراین علم که از بین نمیرود. یعنی فیزیک از بین نمیرود. مدلهای فیزیکی از بین نمیروند. فکر میکنم تأثیرش این میشود که فیزیکدان نزدیک میشود به همان هدفهایی که نچرالفیلازوفرها داشتند؛ یعنی دیگر آن وسوسۀ کار محاسباتی، اینکه وظایفشان ساختن یک مدل محاسباتی است از بین میرود، متمرکز میشوند روی اکسپلنیشن. نکتهای که ممکن است به ما کمک کند این است که مانند کاری که عکاسی با نقاشی کرد. نقاشی تا یک روزی دنبال این بود که یک چیزی شبیه واقعیت بکشد، هی تکنیکهای پرسپکتیو را اصلاح میکردند. وقتی نقاشی آمد، عکاسی اختراع شد و مسئلۀ عکسبرداری، تصویربرداری از جهان به صورت مکانیکی حل شد؛ دیگر نیازی به نقاش نبود که بیاید برای من واقعیت را بکشد. نقاشی وارد یک دوران جدیدی شد که خیلی جالبتر است. اینکه نقاش حس خودش را سعی میکند منتقل کند نه اینکه عکس واقعیت را. چیزهای تخیلی میکشد، آبستره میکشد و دیتاساینس ممکن است این خلوص را به علم بدهد. اگر دیگر مسئلۀ محاسبات نباشد، یک شاخههایی مثل اینکه یک رشتۀ جدید دانشگاهی بوجود بیاید، اسمش را دوباره بگذارند نچرال فیلازوفی و این باشد که اگر فرمول مینویسی دنبال اکسپلنیشن باش؛ محاسبه را دیگری دارد انجام میدهد، در آن یکی دپارتمان مدلهای محاسباتی را دارند میسازند، در این دپارتمان سعی کنید اکسپلنیشن را انجام دهید. احتمالاً بودجهای که این دپارتمانها میگیرند بودجۀ کمتری است ولی اینکه یک شاخهای دوباره برگردیم نچرالفیلازوفرها میخواستند اکسپلنیشن انجام بدهند، میخواستند جهان را درک کنند، نمیخواستند تکنولوژی دربیاورند. شاید این تحول، در واقع قدرت دیتاساینس بتواند ما را برگرداند که یک شاخههایی با هدف اکسپلنیشن… وقتی این شاخه ایجاد شد، به فوریت میفهمند که اولین اولویت این است که دربارۀ قوانین بحث کنند که اصلاً قوانین چه هستند؛ آیا جنسشان چرخدنده است، یک چیز دیگر است؟ این چیزهای فراموششدهای که به دلیل هیجان محاسبات در واقع در پارادایم دوم از بین رفتند، دوباره برگردند و وارد یک مرحلهای شویم که اکسپلنیشن اولویت پیدا کند. اما اینگونه میشود یا نمیشود، همۀ اینها فرع مسئله است، واقعیت این است که برخلاف ادعای خداباورهای علمگرا چیزی که ما به آن ساینس میگوییم از روز اول تا الان هیچ تبیینی دربارۀ جهان انجام نداده است؛ یعنی ما قرار بود بفهمیم که ذرات تشکیلدهندۀ عالم چه هستند و قوانین حاکم بر اینها چیست، چرا حرکت میکنند، چرا اینگونه میشوند، چرا آنگونه میشوند و هیچکدام از اینها را نفهمیدیم برای اینکه اصلاً به ما نگفتند که قوانین چه هستند و از کجا آمدهاند و فقط یک مدلهای محاسباتی برای ما ساختند که میتوانیم چیزهایی را با آن حساب کنیم بدون اینکه بفهمیم که اینها آیا واقعاً اشاره به جهان دارند میکنند یا نمیکنند.
– حضار: شما میفرمایید که در این پارادایم شیفت، این اتفاق میافتد که…
من نمیدانم چه اتفاقی میافتد، همینطوری دارم حدسهایی میزنم. حسم این است که این مسئلۀ قوانین باید بیاید در مرکز فیزیک.
– حضار: سؤالم در همین مورد است. احتمالاً اتفاقی که میافتد این است که میفهمیم که این توقع را داشتیم که اینها را واقعیت تصور میکردیم؛ این محاسباتی را که داشتیم این مدلی که داشتیم کلاً از بین میروند. چه باعث میشود که فکر کنیم که به جای آن ما به این اکسپلنیشن از دید شما میرسیم؟ چه باعث میشود ما به این نتیجه برسیم که این اکسپلنیشن قابل بیان است و مطلق است. فرض کنیم که این اکسپلنیشن را فهمیدیم، چرا ما باید فکر کنیم که… اصلاً با چه زبانی میخواهد این را برای ما بیان کند در حالی که ما احتمالاً زبانهایی در انتقال مطالب داریم همین صحبتهاست؛ زبان عمومیای است که با آن صحبت میکنیم.
یک اینکه زبان میشود ایجاد کرد برای صحبتکردن دربارۀ یک چیزی که تا حالا دربارهاش صحبت نکردیم. مگر ریاضیاتی که الان ساینس با آن حرف میزند را ایجاد نکرد؟! خود ساینس ایجاد کرد. کلکولس را ایجاد کرد. در واقع این حرفی که شما دارید میزنید این است که زبان روزمره و زبان ریاضی قاصر از بیان یک اکسپلنیشنی در مورد طبیعت است. چه زبانی لازم داریم؟ کافی است یک اکسپلنیشنی در مورد یک قانون بیان شود که از درونش سعی کنیم یک شیوۀ جدید بیان حقایق جهان را دربیاوریم. خیلی جواب مبهمی دارم میدهم برای اینکه شما از یک آیندۀ نامعلومی دارید سؤال میکنید. ولی اینکه ترمینولوژی ممکن است کلاً عوض شود. یعنی اصلاً ما وارد یک دورانی شویم که آن نچرالفیلازوفی، پارادایم سومی که همانطوری که ترمینولوژی پارادایم دوم و اول با همدیگر تطبیق نداشت، پارادایم سوم هم ممکن است با دوم کلاً فرق کند؛ یعنی خیلی اصطلاحات بوجود بیاید که الان وجود ندارد برای اینکه ما اصلاً دربارۀ قانون تا حالا حرف نزدیم. اینکه قانون چیست و از کجا آمده سؤال پارادایم دوم نبوده است. همیشه این بوده که اگر این قوانین را فرض کنیم این مدل کار میکند.
[2:00:00]
من بارها فکر میکنم در صحبتهایم به این اشاره کردم. فاینمن یک تلاشی برای اینکه برای قانون جاذبۀ نیوتنی یک توجیهی پیدا کند کرده است. میگویم هیچکاری نکردند، بالاخره آدمهای پیشرویی بودند که ایدههایی حداقل دادند که چرا مثلاً عکس مجذور فاصله باید حدوداً درست باشد. بنابراین اگر موضوع عوض شود، به جای اینکه دربارۀ مدلهای محاسباتی حرف بزنید، دربارۀ ماهیت قانون، نحوۀ بوجودآمدن آن، تأثیر قانون بر جهان طبیعت بخواهیم بحث کنیم احتیاج به ترمینولوژی جدید احتمالاً پیدا میکنیم. حالا ممکن است ریاضی باشد ولی این ریاضیای نباشد که ما الان مثلاً همهاش از معادلۀ دیفرانسیل داریم استفاده میکنیم، حتی در آن باکسهای ماشینلرنینگ هم معادلات دیفرانسیل حاکم هستند. بنابراین چیزی که به آن میرسیم ممکن است ریاضیات جدیدی باشد یا اصلاً یک چیز عجیبی که الان نمیتوانیم دربارهاش خیلی قضاوت کنیم. باید ببینیم که به تدریج بوجود بیاید. یعنی نیوتنی بیاید و یک کار فوقالعادهای انجام دهد و برای آن کار فوقالعادهاش ممکن است لازم شود که یک زبان جدید اختراع کند همانطوری که نیوتن کرد.
– حضار: به نظرم یک چیزی این وسط غایب است که احساس میکنم میتواند روی این معادله تأثیرگذار باشد. چون موضوع جلسه هم بحث دین بود و در واقع علم. این رابطه به نظر من یک ذهن سومی هم اینجا هست و آن فلسفه است. وسط این مثلث، یعنی کشف حقیقت که آن چیز غایی است که همه میخواهیم هست که از جهان سردربیاوریم. این سه داشتند میکاویدند برای رسیدن به این حقیقت ولی در این بررسی تاریخی شما به نظر من فلسفه غایب شد یعنی علم را بررسی میکنید، دین را هم به یک شکلی کمتر بحث شده، بیشتر امروز بحثمان علم بود. ولی اتفاقی که میافتد اینها هر کدام یک فانکشنی دارند یعنی دین وقتی آمد و هست و پدیدۀ دین در ظرف تاریخی آن، اسمش را بگذارید یکجور… دینناباورها میگویند استوریتلینگ است؛ اینطوری میخواهد برود به حقیقت برسد. حالا نمیخواهیم بار مغزی داشته باشد مثلاً اسمش را میتوانیم بگذاریم رمز، یک جور رمزی ما را به آن سمت رهنمون کند بدون اینکه بفهمیم. یک فانکشن علم، یک ضلع دیگر مثلث پردیکشن است که به نظرم شاید جاهایی بله، در یک دورۀ خیلی خیلی قدیم اکسپلنیشن و پردیکشن با هم بودند و به قول شما این گرفته شد؛ اکسپلنیشن از آن حذف شده و شده پردیکشنی که فقط بر مبنای محاسبات است. و فانکشن فلسفه به نظر من این وسط، در واقع باید بگوییم فلسفه، اکسپلنیشن و ما در بررسی رسیدن به حقیقت اگر به تاریخ فلسفه هم نگاه کنیم از یک جایی به بعد اتفاقاً فلسفه روی این دو ضلع دیگر تأثیری که گذاشت، آنطوری که من میفهمم و خواندم از کانت به بعد ما میفهمیم که وسوسۀ اکسپلنیشن را باید حذف کنیم چون اصلاً بشر نمیتواند درک قطعیای از حقیقت بالاخره پیدا کند؛ بنابراین این دو ضلع دیگر هم به مرور کلاً آن اتفاقی که در این پارادایم دوم افتاد که غایب است در آن نَریتیوی که شما گفتید، اینکه بخواهیم به اکسپلنیشن برسیم در اثر به نظر من کانت و فلاسفۀ جدید است که ما میفهمیم که اصلاً چه واقعاً حقیقت است، چطور میشود به آن دست یافت، وقتی که خودمان آن شعور و شهودی که داریم و ابزار شناختی که داریم، ابزار مربوط درون همین فضا و درون همین سیستم است، ما نمیتوانیم یک درک خارج از این سیستم پیدا کنیم.
نکتۀ اول در جواب شما اینکه من دارم جواب انتهای وجود اکسپلنیشن دربارۀ طبیعت توسط خداناباوری علمگرا را میدهم. آنها هستند که اصرار دارند که ما همه چیز را فهمیدیم و اکسپلنیشن انجام شد. تنها اکسپلنیشن ممکن همین گزارههای علمی هستند و فلسفه هم مزخرف است. شما هیچ وقت در ادعاهای این افراد صراحتاً اینکه فلسفه هم مثل دین مزخرف است را نمیبینید؛ به دین حمله میکنند ولی همۀ گزارهها را میتوانید جای دین فلسفه بگذارید؛ یعنی نحوۀ رفتارشان با فلسفه هم به عنوان یک شیوۀ رسیدن به knowledge در واقع همان است، فقط یکطوری احترام فیلسوفان را نگه میدارند. ولی واقعیت این است که میگویند فقط علم است که میتواند به اکسپلنیشن برسد یعنی اینکه من باید بتواند آزمایش کنم، اویدنس تجربی داشته باشم و اینها همهاش خلاف است، اینکه فلسفه هم یک شیوۀ شناخت است. در واقع هیچکدام از آن دو ضلع را آنها را…
– حضار: به نظر من آنهایی که من دیدم و گوش دادم، بیشتر بحث روی پردیکشن است نه اکسپلنیشن. یعنی آنها فرض میکنند که اصلاً اکسپلنیشنی… پروژۀ ما اکسپلنیشن نیست و ما اکسپلنیشن را نمیتوانیم قبول کنیم ولی میتوانیم پردیکشن کنیم و این پردیکشن یک چیزی بین اکسپلنیشن و هیچ چیز، یعنی یک درک است. شما مثال نپتون را که زدید، درست است که این اکسپلنیشن نیست که چرا نپتون آنجاست ولی این اکسپلنیشن در این حد مینیموم آن هست که یک چیزی آنجا هست و دیدیم واقعاً کار کرده است. یک پردیکشن و یک درکی از اینکه این اتفاق دارد میافتد، مثل اینکه انگار ما یک عکسی داریم، داریم هی روی آن زوم میکنیم اما داریم پیکسلهای این عکس آنقدر بالاست که هر چه زوم میکنیم باز هم جزئیاتی مشخص است ولی هنوز وقت نکردیم، هنوز علم ما را به آن ته نبرده است و اصلاً معلوم نیست تهی هم باشد. ولی این همین است که ما با کمک علم حداقل درجا نمیزنیم و داریم میرویم جلو و هی عکس را جزئیاتش را بهتر میبینیم. این چیز ارزشمندی است.
مسئلۀ اینکه آبزرویشن ما دارد زیاد میشود که این ربطی به مسئلۀ خدا ندارد. من طبیعت را بیشتر شناختم. نپتون را پیدا کردم، میکروبها را شناختم، ذرات بنیادی را تا حدودی شناختم. مسئلۀ تعارض خداباوری با علم این است که خدا فرضی بود که چیزهایی را با او در جهان توضیح میدادیم؛ جهان چگونه خلق شده است، چطور دارد اداره میشود، چرا در آن نظم بوجود آمده است و ادعای آنها این است که علم این کار را انجام داده است؛ نیازی به فرض خدا نیست. علم چه کاری انجام داده؟ علم دارد به ما میگوید که جهان چطور ایجاد شده، چرا منظم است، چرا اینطوری است، چرا آنطوری است؛ چرا؟ اعتقاد به خدا که برای کشف پردیکشن نپتون و اینها نبود، برای اکسپلنیشن بود. چرا جهان اینطوری هست که هست؟ چرا جهان نظم دارد؟ من حرفم این است که در پارادایم دوم، شما چه جوابی به این دادید که چرا جهان منظم است. قبلاً میگفتند خدا جهان را منظم آفرید، الان علم چه چیزی دارد میگوید؟ هیچ چیز. چون علم دارد به من میگوید که جهان منظم است چون تحت قوانین ریاضیای که ما کشف کردیم اداره میشود بدون اینکه بگوید این قوانین ریاضی چه هستند. منظورم از اینکه چه هستند این نیست که فرمولهایشان چیست، این قوانین چه هستند؟ این فضا-زمان خمیده چیست و چرا این قانون وجود دارد؟ خود قانون از کجا آمده؟ من یک بار یک مثالی اینطوری زدم، گفتم مثل این است که من از پلهها یک لحظه نگاه کنم ببینم اینجا یک راهپلهای هست، یک آدمی اینجا ظاهر شد و با تعجب سؤال کنم بگویم این آدم از کجا آمد؟ بعد یک نفر با حالت تحقیرآمیزی به من بگوید احمق، از روی آن پلۀ شمارۀ یک اینجا آمد. من منظورم این است که این از کجا آمد، مثلاً آن بالا که پشتبام درش بسته است. علم به من میگوید که جهان منظم است چون قوانینی دارد، آن چیست، دیگر نمیداند. نه اینکه نمیدانم، اصلاً موضوع علم نیست. حرف من این است که پارادایم دوم، موضوعش قوانین نیستند. چیستی قوانین، چرایی قوانین، اینها اصلاً مطرح نیستند؛ یعنی فقط گزارههای علمی اینطوری هستند. فرض کنید این فرمول درست باشد، من محاسبات را ببین چقدر قشنگ انجام میدهم، حتی نپتون را برایت کشف میکنم. ولی به من نمیگوید جاذبه چیست، چرا هست، از کجا آمده است. حرف من در مقابل این ادعاست که چون علم جهان را برای ما روشن کرده، تبیین کرده نیازی به ماوراءالطبیعت برای توجیه اینکه قوانین چه هستند، برای نظم جهان، ندارم. چرا؟ مانند همان ماجرای پله؛ چون قوانین این را منظم کردند. سؤال این است که این قوانین چیست؟ الان فیزیکدانها میپرسند. فیزیکدانهایی هستند که در کتابشان، نه در مقالات علمیشان، سؤالات اینطوری مطرح میکنند که این مسئلۀ مهمی که ما تا حالا به آن اشاره نکردیم این است که این قوانین از کجا آمدند. میدانید چرا این سؤال مطرح شده؟ به نظر میرسد که در بیگبنگ، در آن لحظههای نخست قوانین وجود ندارند، بنابراین این سؤال مطرح شده که قوانین چطور ایجاد شدند؟ این پارامترهایی که در این فیزیک میبینید مثلاً پارامتر ضریب ثابت کهکشان و سرعت نور و اینها چطور در جهان ست شدند؟ میتوانستند چیز دیگری شوند. من دارم جواب یک سؤالی را میدهم که واقعاً ربطی به بحث کانت ندارد. نکته این است که این آدمها آن عمق را ندارند، نمیفهمند. یعنی فکر نکن اینها میفهمند کانت چه میگوید. اگر میفهمیدند نمیگفتند که علم همه چیز را توضیح داده است. حرف اینها نیست که قابل توضیحدادن نیست، حرف اینها این است که توضیح دادیم تمام شد، میگویند اصلاً مجهولی باقی نمانده، برای چه به ماوراءالطبیعة اعتقاد داشته باشیم.
– حضار: بیشترشان این را میگویند اتفاقاً. آن مثالی که من داشتم میزدم همین بود.
حرف من این است که در پراگرسش نیستیم.
– حضار: من حرف شما را متوجه میشوم. من احساس میکنم این جلسهای که شما گذاشتید یکطوری ضد جلسههایی است که همۀ این دیبیتهایی که میگذارند، این آدمهای خداناباور و خداباور مینشینند. همیشه در دیبیتها برنده میشوند به علت اینکه روششان همین است. روششان این است که یک، این فکتتان غلط است، دو، این فکتتان غلط است، سه، این فکتتان غلط است. خداناباورها به خداباورها میگویند.
چه فکتهایی؟
– حضار: مثلاً هر چیزی. بیشتر مسیحیت است که میگویند که شما میگویید سه دورۀ زمانی داریم، اینطوری شده، اینطوری شده، اینها خیلی بیس… بیشتر آنها چون در فضای داروین و مسیحیت هستند. من جلسه را فرض میکنم که شما هدفتان یک برخورد مشابهی بوده. فرض کنید که ما به خداناباورها میگوییم که شما اعتقاد دارید که خدایی نیست ولی این روشی که شما گرفتید صرفاً یک مدلی است که برای دنیا ارائه دادید و حالا من با این مدل قائل نمیشوم یا همین که میگویید؛ میگویید مدلهای کوانتوم یا مدلهای انیشتین آمد روی مدل نیوتن. پس یک مدل جدیدی ارائه دادید. فردا اگر یک مدل دیگری ارائه دادید، آنها جوابشان به شما همان حرفی است که ایشان میزند که بله، ما داریم پیشرفت میکنیم و اینقدر مدلمان را پیشرفته میکنیم که به تئوری آو اوریثینگ میرسیم و دیگر میتوانیم یک روزی همه چیز را توجیه کنیم. و بعد وقتی میرسند به آنجایی که نمیتوانند وارد این بحثهایی شوند…
جواب من را دقت نکردید. وقتی که شما نمیگویید که قانونها چه هستند و در مورد قانون بحث نمیکنید، اکسپلنیشن انجام نمیدهید. الان تئوری آو اوریثینگ یعنی نوشتن معادلات ریاضی مانند امتئوری و نشاندادن اینکه در این مدل همۀ محاسبات انیشتینی و کوانتومی را میشود با همدیگر تلفیق کرد و این معنیاش اکسپلنیشن نیست. یعنی بوجودآمدن تئوری آو اوریثینگ هیچ چیزی را حل نمیکند. پروگرس نهایتش قرار است به تئوری آو اوریثینگ برسد در حالی که این پروگرسی در جهت اکسپلنیشن نیست.
– حضار: مثلاً فرض کنید که در مورد کانسپت خدا، مثلاً یک کانسپتی است که مجهول است که ما ناتوانیم در مورد فهمش… آنها اینطور هستند که شما نمیتوانید اثبات کنید که هست، ما نمیتوانیم اثبات کنیم نیست، تمام شد و رفت. ما همینجا استاپ میکنیم. و همینکه میتوانیم یک زندگی داشته باشیم و زندگی خوبی داشته باشیم و خالی از قوانینی که این دین شما میگذارد باشیم اوکی است. من احساس میکنم که اینجا الان در نهایت هم شما اگر بخواهید ما میگوییم که آن اکسپلنیشن ندارد، شما دارید؟
بله.
– حضار: شما اکسپلنیشن دارید؟ یا مدل دارید؟
دقیقاً نکتۀ اکسپلنیشن یعنی اینکه مثلاً چیزهایی در جهان هست که من نمیتوانم در قالب این جهان… یعنی اعتقاد به خدا این است که الان من هیچ اکسپلنیشنی برای نظم جهان ندارم، میگویم بنابراین یک دیزانری…
– حضار: نفر سومی وجود دارد که من نیستم، شما هم نیستید و اینجا را… این اکسپلنیشن نیست.
در واقع مسئله این است. باز مثل یک مدل به آن نگاه کنید.
– حضار: پس مدل است. من همین را میخواستم بگویم. شما مدل دارید، همه مدل دارند. همه دارند مدل ارائه میدهند.
شما دقت به این نکته نمیکنید که مسئله این است که مدلهای فلسفی که وجود داشتند و از جمله مدلهای مذهبی در جهت اکسپلنیشن هستند حالا میتوانند درست باشند یا غلط باشند. حرف من این است که این مدلهای علمی در جهت اکسپلنیشن نیستند.
[2:15:00]
– حضار: فیزیک پایه شما فقط میتوانید بگویید که مثلاً فیزیک نیوتنی یک تقلیدی از فیزیک نسبیتی بوده برای حالتهای… ولی نکته این است که وقتی این حرف را میزنید شما به آن نریتیوی که همراه با فیزیک نیوتنی هست را در نظر نمیگیرید که کاملاً این خصیصه با نریتیوی که همراه فیزیک نسبیتی هست؛ یعنی این واقعاً اینطوری نیست که شما بتوانید بگویید که من فیزیک نیوتنی را با آن مفهومی که ارائه شده بود به عنوان یک تغییری از حقیقت قبول میکنم، بعد فیزیک نسبیتی را به عنوان پیشرفت آن قبول میکنم. از نظر منطقی اینها با هم تناقض دارند.
– حضار: بگذارید من یک مثالی برای شما بزنم که شما ببینید که من متوجه میشوم. به خاطر اینکه الان احساس میکنم شما متوجه نمیشوید که من چه میگویم. من میگویم که تمام این حرفهایی که شما میزنید، یک سری آدمهایی که علمگرا و نچرالگرا هستند آدمهای دینباور را نقض میکنند، الان هم به نظر من شما روشتان بهترین روش است برای نقض آنها؛ یعنی من در این چند تا دیبیت و این چیزهایی که خواندهام هیچوقت ندیدم که کسی به قدرتی که شما میتوانید آنها را نقض کند، آن هم به خاطر اینکه بیشتر آدمها مسیحی هستند و جاهایی هست که خیلی روی نریتیو گیر میکنند و نمیتوانند از آن بیرون بیایند. منتها من این مثال را میزنم؛ مثلاً در مورد مدلی که شما میگویید، شما میگویید که مدل علمی آبزرویشن است. من میگویم فرض کنید که ما یک مدل دیگری ارائه دهیم و بگوییم که مدلی که من ارائه میدهم این است که یک سری دعا داریم که شما اگر این دعا را بخوانی این اتفاق در طبیعت میافتد، اگر آن دعا را بخوانی آن اتفاق میافتد. این یک مدل است دیگر. مدلی که ارائه میدهم کیاس است. الان من یک مدل دیگری ارائه میدهم. این مدل را ارائه میدهید، بعد این هم به اکسپلنیشن نمیرسد ولی اکسپلنیشنی که شما واردش میشوید همان فلسفهای است که ایشان میگویند که باز آن هم یک ضلع دیگر است؛ هیچ ربطی به اینها ندارد. اینها همه سه دِرکشن جدا هستند؛ علم و دین و توضیح منطقی اینکه آیا خدایی وجود دارد یا ندارد، اینها هیچ ربطی به هم ندارند. حالا چه شد؟ شما گفتید که علم اکسپلین نمیکند. به نظر من هیچ چیزی نمیتواند اکسپلین کند.
– حضار: نکتهاش این نیست به نظر من، نکته این است که شما میخواهید بگویید که یک سری از کسانی که علمگرا هستند، خیلی کم هم نیستند، ادعایشان این است که ما برای حقایق لزومی ندارد که فرض کنیم خدا وجود دارد. آنها میگویند اصل اوکامز ریزر (Occam’s razor)؛ فرضی که لازم ندارید را حذف کنید، میگوییم که این لازم نیست. حرف دیگری که من احساس میکنم اینجا زده میشود این است که شما فرض کنید یک دید علمی نسبت به جهان دارید. یک نکته این است که اولاً این تضادی با وجود خداوند ندارد. دومی این است که شما آن ادعایی که دارید که میگویید که ما اصل اوکامز ریزر، من میتوانم فرض کنم که پس خدا لازم نیست، میتوانم حذفش کنم، واقعاً اینگونه نیست. شما چیزهایی هستند که نمیتوانید توضیح دهید. اینکه بگویید علم پیشرفت میکند جواب این سؤال نیست. شما بالاخره مدلتان جواب نمیدهد.
– حضار: من میگویم اینکه بگوییم یک خدایی هست هم توضیحی نیست. من میفهمم که علم هیچ چیز نیست، فقط یک سری قانون و یک سری مدلی است…
شما یک علت اینکه حرفهای من را نمیفهمید این است که اصولاً اکسپلنیشن فلسفی را اکسپلنیشن قبول ندارید. تمام نکته این است که در پارادایم دوم فلسفه نابود شد. بحثهای نچرالفیلازوفی جزئی از فسلفه بود. علم رفت جزئی از ریاضیات شد و فلسفه تحقیر شد. فلسفه از میدان خارج شد. چیزی که میگویم دیتاساینس ممکن است به ما کمک کند برویم سراغ اکسپلنیشن دقیقاً این است که ما احتیاج به توضیحات فلسفی داریم. شما دقیقاً انگار در یک چیزی با این علمگراها مشترک هستید که فکر میکنید که اکسپلنیشن باید اویدنس تجربی برایش پیدا کنید؛ تا نکردیم اکسپلنیشنی اتفاق نیفتاده در حالی که مدل فلسفی مدلی است که اکسپلین میکند؛ مدلهای فلسفی هستند که اتفاقاً میتوانند اکسپلنیشن انجام بدهند. بگذارید اینگونه به شما بگویم. شما میگویید که هیچ اتفاقی نیفتاده… آدمهایی مانند ارسطو، نیوتن، اینها احساس میکردند خدایی باید وجود داشته باشد؛ چرا؟ برای اینکه ما با یک جهانی بسیار منظم روبهرو هستیم که اولاً باید خالق داشته باشد، ثانیاً باید نظمدهنده باشد. چرا فکر میکنند که دیگر الان فرض خدا را لازم نداریم؟ یعنی هایپوتیزز دیگر لازم نیست. برای اینکه دیگر به خالق احتیاج نیست، به نظمدهنده هم احتیاج نیست؛ چرا؟ چون فکر میکنند اینها را حل کردند. اگر حل نکردند که همان نیوتن و اینها درست فکر میکردند. ارسطو درست فکر میکرد که جهان احتیاج به خالق دارد. شما یکطوری میگویید مدل؛ بله، اینها مدلهای فلسفی هستند. یعنی من میگویم مثلاً برای اینکه هستی جهان را تمام موجودات روی کرۀ زمین که عقل داشتند تا قبل از یک دورانی انگار این را قبول کرده بودند که اگر میخواهم هستی جهان را توجیه کنم یک واجبالوجود باید فرض کنم. باید فرض کنم که یک چیزی هست که علت نمیخواهد؛ به یک معنایی یک مدل است ولی یک مدلی نیست که من بخواهم با آن آزمایش انجام دهم. مدل منطقی است مثل اینکه دو به اضافۀ دو مساوی با چهار. من دو به اضافۀ دو مساوی با چهار را یکطوری انگار از قوانین منطق میخواهم نتیجه بگیرم؛ البته این موردی است که یکطوری میتوانم برایش آزمایش ترتیب میدهم. مهم این است که احساس آدمها قبل از دورانی که فکر میکنند علم همه چیز را توضیح داده، فکر میکنند علم ریگالوریتی دنیا را توضیح داده است بنابراین دیگر برهان نظم کار نمیکند.
ببینید یک توهمی وجود دارد، من موضوع صحبتم این است. هم آقای تایاز، هم شما، یکطوری کانتکست را عوض نکنید. از اول گفتم. ایشان از اولش نبود، یک خرده حق دارد، شما از اول بودید. یک ادعایی وجود دارد، یک مانیفستی وجود دارد، من دارم جواب آن را میدهم. ممکن است شما بگویید جواب چیزهای دیگری را نمیدهد، باشد، من جواب چیز دیگری را دارم میدهم؛ من میگویم توهمی وجود دارد که یک چیزی به اسم ساینس آمد و کلاً سؤالهای ما را جواب داد؛ پس دیگر چون سؤالی نداریم جواب به آن بدهیم، دیگر چه احتیاجی به فلسفه است. واقعاً حرفشان این است که چه احتیاجی به فلسفه است نه دین. اصلاً چه احتیاجی به دین است که بیاییم دربارۀ ناظم و اینها صحبت کنیم. ما میدانیم نظم جهان از کجا میآید. و حرفهای من این بود که ما نمیدانیم که نظم از کجا میآید. نه اینکه نمیدانیم، یعنی به غایتش نرسیدم، اصلاً ساینس در جهت اکسپلنیشن نبوده است. تئوری آو اوریثینگ هم پیدا شود چیزی اکسپلنیشن نشده است؛ من بعد از اینکه آن مانیفست را گفتم، گفتم این کلش توهم است. اصلاً اکسپلنیشنی انجام نشده است؛ اینکه بگویید اینجایش شده، آنجایش مانده نیست؛ از روز اول نه نیوتن چیزی برای ما تبیین کرد، نه انیشتین چیزی تبیین کرده و نه تئوری آو اوریثینگ چیزی را تبیین خواهد کرد. ما در یک پارادایم محاسباتی بودیم و محاسبات خوبی انجام دادیم، تکنولوژیهای خوبی بدست آوردیم. یک نکتهای که نباید از آن غافل شویم این است که وقتی تکنولوژی بدست میآوریم آبزرویشنهای بهتر انجام میدهیم بنابراین جهان را در لایههای زیرینش هم آبزرو کردیم؛ بنابراین ساینس به آبزرویشن جهان کمک کرده ولی به تبیین قوانین و نظم و اینکه اینها از کجا آمدند، کمک نکرده و نمیتواند بکند مگر اینکه بروید سراغ بحث قوانین، بگویید نچراللا (natural law) چه هست، از کجا آمده، جنسش چیست و اینها میشود؛ یعنی آن حلقۀ مفقودۀ پارادایم دوم قابل سؤالکردن و جوابدادن است. من به نظرم میآید که سؤال و جوابش شروع شد؛ این را ما بفهمیم که گفتن اینکه ریگالوریتی از این law میآید بدون اینکه بگوییم law چیست و از کجا آمده است هیچ چیزی دربارۀ ریگالوریتی جهان را در واقع حل نکرده، فقط مثل این است که بگوییم این آدم از آن پلۀ آخری اینجا آمد، ما میخواستیم ببینیم از کجا آمده…
– حضار: آقای توسرکانی شما دو تا اغراق کوچک یا اگزجریشن دارید میکنید. یکی اینکه اولاً میگویم حتی یک آدمی مانند ریچارد داوکینز، ریچارد داوکینز معتقد به میلیت ایتئیزم است. او واقعاً یک آدمی است که از حوزۀ علمی هم یک خرده خارج شده و دارد یک چیز اجتماعی جریان ایتئزم راه میاندازد. ولی حتی همان هم وقتی وارد دیبیتهای علمی میشود، حتی همان هم چنین ادعایی ندارد.
چه ادعایی؟
– حضار: ادعای اینکه ما تا الان به همه چیز رسیدیم. اصلاً این نوع اکسپلنیشنی که شما از آن انتظار داریدکه ما جهان را اکسپلین کردیم. میگوید ببینید ما نسبت به صد سال پیش چقدر میفهمیم، الان خیلی بیشتر داریم میفهمیم؛ راست میگوید، نسبت به پانصد سال پیش ما خیلی بیشتر میفهمیم. میگوید ما از بیگبنگ یک چیزهایی میفهمیم. آن لحظات اول را داریم بهتر میفهمیم، نمیگوید که ما فهمیدیم این قوانین از کجا آمدند، معلوم است که اینطور چیزها همه چیز را دارند. میگوید که در حوزۀ فیزیک ما خیلی پیش رفتیم، در حوزۀ اولوشن ما چقدر پیش رفتیم. در حوزۀ اولوشن ما چقدر بهتر میفهمیم که این قوانین چطور کار میکنند. میگوید بیسیک یک چیزهایی را فهمیدیم و سردرآوردیم.
این میفهمیم آن واقعاً از جنس تبیین میکنیم است نه از جنس اینکه آبزرو میکنیم. اگر نگوید که ما داریم جهان را توضیح میدهیم، یعنی میفهمیم که چگونه جهان آغاز شده، چرا نظم پیدا کرده، اگر اینها را نمیفهمی که اصلاً ربطی به مسئلۀ خدا ندارد. اینکه من مثلاً میکروبها را الان زیر میکروسکوپ میبینم. آن مثالی که شما زدید که هی انگار پیکسلها دارند ظریفتر میشوند، این اصلاً ربطی به این مسئله ندارد که خدا وجود دارد یا نه. وقتی ربط پیدا میکند که من بگویم که آن فانکشنی که خدا قرار بود داشته باشد، مثلاً به عنوان قانونگذار جهان، کسی که ریگالوریتی را ایجاد کرده، کسی که جهان را خلق کرده، اینها را حل کردند؛ گپها در این نبود. مگر سؤال ما این بود که مثلاً نپتون وجود دارد یا نه؟ بگویم من الان نپتون را که دیدم هیچ، سفینه فرستادم؛ ببین چقدر من کار کردم. فقط اکسپلنیشن است به همان معنایی که من دارم میگویم که مزاحمت ایجاد میکند برای فرض وجود خدا. خدا را ساختیم مثلاً برای اینکه چیزهایی را نمیتوانستیم اکسپلین کنیم، نمیتوانستیم بفهمیم جهان از کجا آمده، نمیتوانستیم بفهمیم جهان چرا منظم است.
– حضار: بعد بشود «گاد آو گپس» و این را دقیقاً آنها میگویند. ایتیئزم از جریان خدا آمده است. ایتئیزم اول نبود. اول خداباورها آمدند دخالت بیش از حد کردند به دنیای فیزیک.
وقتی شما میتوانید بگویید که علم مزاحم خداست که بگویید که این گپها را پر کردیم و حرف من این است که هیچ گپی توسط ساینس پر نشده است. پارادایم دوم هیچ گپی را پر نکرده است. در واقع ساختن مدلهای محاسباتیای که میشود با آن محاسبات منظومۀ شمسی را انجام داد، گپ اینکه چرا این نظم بوجود آمده را پر نکرده است؛ بنابراین این یک توهم است که من بگویم که لاپلاس میگوید که من احتیاج به فرض خدا ندیدم. در صورتی احتیاج به فرض خدا نداریم که فرمولهایی که مینویسی را بفهمی که آن قانونی که دارد توصیف میکند، آن قانون چه هست و از کجا آمده است. در واقع من همین توهم برطرفشدن را دارم برطرف میکنم. آقای داوکینز ادعای این را دارد که به گاد برای اینکه گپی را پر کند نیاز نداریم، روز به روز تعداد گپها دارد کمتر میشود و این توهم است. ساینس هیچ گپی را پر نکرده است؛ من ادعایم این است. بنابراین واقعاً اگزجریت نمیکنم. به نظر من خیلی وقتها ممکن است صراحتاً نگویند که ما همه چیز اکسپلین کردیم ولی اساس استدلالشان آن روایتی است که من خواندم و شما نبودید و این است که ما داریم پیش میرویم، همه چیز را داریم میفهمیم و دیگر نیازی به خدا نداریم؛ و این توهم است؛ یعنی ما از روز اولی که ساینس شروع شد هیچ اکسپلنیشنی انجام ندادیم تا وقتی که در این پارادایم هستیم. موضوع قانون طبیعت در مرکز بحثهای ما نیست و اصلاً از آن بحث نمیکنیم هیچ چیز را توضیح نخواهیم داد؛ نه اولوشن را توضیح میدهیم. شما وقتی توضیح فیزیک نداشته باشید شیمی را هم توضیح ندادید، زیست را هم توضیح ندادید، هیچ توضیحی دربارۀ جهان ندادید، بلکه مدلهایی بوجود آوردید که از درونش تکنولوژی درمیآید، از درونش آبزرویشنهای جدید درمیآید. علم شناخت جهان را افزایش داده ولی چراییها و آنجایی که خدا لازم بود را پر نکرده است. جاهایی خدا لازم بود که ما بپرسیم این نظم چرا ایجاد شده است. بگذارید نکتهای بگویم. این واژۀ law of nature از قرون وسطا بوجود آمد، در کانتکست مذهبی؛ یعنی خداوند واقعاً دارد بر جهان حکومت میکند و law نوشته است؛ یعنی جهان دارد تحت قوانینی اداره میشود و این قوانین، قوانینی هستند که خداوند امر کرده است.
[2:30:00]
واقعاً یک لایهای انگار در هستی وجود دارد، فرض کنید عالم عقول، مجردات که آنجا امر الهی است. در حکمت اسلامی میگفتند جهان امر. اینجاست که خدا قانونهایی گذاشته است و همۀ این هرم هستی تابع آن قوانین هستند. اینکه تو بیایی فرمول ریاضی بنویسی، آن قانونها را به صورت فرمول ریاضی توصیف کنی و نگویی اینها از کجا آمدند، ریگالوریتی را توضیح ندادی. اینکه من فقط بگویم که ریگالوریتی بوجود آمده چون قانونهایی وجود دارد و نگویم که این قانون چیست بدتر میشود. من یک بار به یکی از دوستان ایتئیست خودم میگفتم ببین از نظر من فرض یک سیستم منظم و توجیه اینکه رندوم بوجود آمده، نظم بوجود آمده از اینکه یک سیستم قانونمند است یعنی من بگویم چون قانون دارد منظم شده با صرف اینکه بگویم منظم شده، یک پله کار را سختتر میکند. یعنی انگار یکجور نظمی که از یک قانون میآید پیچیدگی بیشتری برای اکسپلنیشن دارد تا اینکه بگویم ریختم این نظم بوجود آمد، قانونی وجود نداشت. بنابراین نکته این است که آن گپها پر نشده و ته ادعای آنها واقعاً همین است. من امیدوارم قبول کرده باشید من اگزجریت نمیکنم. واقعاً ادعای ایتئیسم نیوایتئیسم، ساینس اینسپایرد ایتئیسم این است که چون علم جاخالیها را پر کرده دیگر نیازی به فرض خدا ندارد.
– حضار: نیچه صد پنجاه سال پیش دقیقاً همین حرفها را زده بود اینکه علم نمیتواند چراها را بگوید و فقط میتواند توصیف کند. توصیف که پدیدۀ علمی است…
تعداد فیلسوفهایی که این را میگویند، شاید به قبل از نیچه بتوانید برگردانید. همۀ کسانی که فلسفۀ علم کار میکنند این چیزها را میدانند. موضوع این است که واقعاً من وقتی این دیبیتها را نگاه میکنم یک تعداد آدم بیسواد در هر دو طرف نشستهاند پرت و پلا میگویند و سه میلیون و نیم نفر آدم هم میروند کتاب داوکینز را میخرند و میخوانند. یعنی چیزی که شما در این جریان نمیبینید یک ذرّه سواد فلسفی است. اینها نه فقط فلسفه نمیخوانند یعنی همانقدر که دین به نظرشان مزخرف میآید، فلسفه هم به نظرشان. اینها یک مشت آدم ساینتیست یا ساینتیستمآب هستند که بچههای خوبی بودند، رفتند مدرسه درس خواندند، چهار تا مقاله در دانشگاه نوشتند و دوست دارند بگویند همۀ دانش بشر همین است که من بلد هستم. نمیفهمند. فکر کنید اینها نیچه خواندند. مگر نیچه فقط این حرف را زده است؟ هزار نفر این حرفهایی که من زدم را یکطوری زدهاند. نیچه یکجور نگاه میکند به همین. این چیزی که من دارم میگویم اینقدر واضح است، اینقدر چیز بدیهی است، معلوم است هر کسی فکر کند به همین نتیجه میرسد. نیچه از یک جای دیگری به این نتیجه میرسد، فیلسوفهای علم از هزار طریق دیگر به همین نتیجه میرسند.
– حضار: من میگویم چرا دنیا پس به این سمت نرفته است؟ یعنی بهتر نشده است. وارد پارادایم سوم نشده است.
ببینید علم از یک جهاتی خیلی موفق است؛ این را فراموش نکنید. ساینس بینهایت موفق است برای اینکه یک توصیف خیلی ساده این است ما در یک نظام کاپیتالاسی داریم زندگی میکنیم که شاهرگ حیاتش الان تکنولوژی است.
– حضار: آن تکنولوژی به معنی فلسفۀ قدیمش نیست که. مفهوم جدیدی که دارد اکسپلویت میکند.
تکنولوژی به معنای مدرن آن که نتیجۀ ساینس است پولساز است. کل این جهان، این دانشگاهها از کجا و چطور دارند حرکت میکنند؟ همان نظام پول میدهد که اینها همین کارها را بکنند. میخواهم بگویم پارادایم سوم اتفاقاً شناکردن در جهت خلاف خواست آن نظام اقتصادیای است که حاکم است؛ برای همین است که سخت است یعنی بالاخره آدمهایی میدانند که یک اتفاقات جالبی باید بیفتد. یک جایی یک نفر باید یک توضیحات جدیدی، یک شیوۀ جدیدی ارائه کند. اگر از درون آن تکنولوژی جدیدی دربیاید، میتواند یک نوری به جایی بتابد، بعداً ممکن است روی آن سرمایهگذاری شود. یک پارادایمی است که موفق است؛ این را فراموش نکنید. ساینس در اهداف واقعیای که دارد. به نظر من اهداف ساینس پیشبردن همین تکنولوژی است، پیشبردن آبزرویشنهاست، اکسپلنیشن در آن نیست. اکسپلنیشن یک چیز بدردخورد ملموسی از درونش درنمیآید، بیشتر قرار است کنجکاوی ما را ارضا کند؛ در واقع یک چیز فلسفی است. بنابراین وقتی یک چیزی اینقدر موفق است، روز به روز هم دارد توفیقش بیشتر میشود انتظار نداشته باشید یکی بیاید این چرخ را نگه دارد مثلاً به بهانۀ اینکه شما چون اکسپلنیشن دارید، همۀ تحقیقات را متوقف کنیم برویم سراغ اکسپلنیشن. به اکسپلنیشن چکار داریم؟ همین کارهایی که داریم میکنیم روز به روز دارد ما را در یک جهتی پیش میبرد، تکنولوژی بیشتر، آبزرویشن بیشتر، مدلهای جالب؛ یعنی حقایقی را داریم میفهمیم. مگر ساینس در کشف حقایق خیلی موفق است. ما الان چقدر در مورد دنیای ساباتمیک، دربارۀ بدن خودمان، شیوۀ کارش، طبیعت اطلاعات داریم. اینفورمیشن زیادی دارد تولید میشود که اینها مهم است.
– حضار: با پرسش دربارۀ چیستی فرمولها، آیا داریم وارد یک ترنزیشن از یک حوزۀ محاسباتی به یک حوزۀ اکسپلنیشن میشویم؟
نه لزوماً. یعنی لزوماً معنیاش این نیست که محاسباتی نیست. یک بار این است که من بگویم که من دارم وارد یک حوزهای میشوم که لزوماً محاسباتی نیست در حالی که اصلاً به نظر من اینگونه نیست، ممکن است بحثهایی که دربارۀ قانون میکنیم هم درونش یک سری چیزهای محاسباتی باشد. تصور روشنی از اتفاقی که میافتد نداریم ولی بحث دربارۀ قوانین، ماهیت قوانین، از کجا آمدند، چرایی آنها، ما را یک قدم به اکسپلنیشن دارد نزدیک میکند. اینکه چقدر بتوانیم خوب اکسپلین کنیم. حداقل این است که به جای پلۀ یک، پلۀ دو و سه را هم داریم میبینیم. ممکن است باز هم به ته ماجرا نرسیم ولی یک پیشرفت بزرگی است.
– حضار: این همان ساینس است. این دقیقاً همان کاری است که دارد انجام میشود. یعنی انگار داریم زوم میکنیم. سؤال من هم همین است در ادامهاش؛ اینکه شما یک نمونه از اکسپلنیشن واقعی ایدهآلی که در ذهنتان است، شما دارید یک آلترنتیو دارید مطرح میکنید به عنوان پارادایم سوم. یک نمونهاش را در طول تاریخ یا یک نمونه که خودتان…
من خیلی با احتیاط گفتم که توصیفی از پارادایم سوم نمیخواهم ارائه دهم. همینطور یک تخیلاتی اگر دارم دربارۀ اینکه…
– حضار: ما را امیدوار نکنید.
نه، اینکه اینجا یک مشکلی وجود دارد از جمله اینکه دربارۀ قوانین هیچ بحثی نمیشود. من فکر نمیکنم الان برای اینکه دربارۀ قوانین بحث کنیم یک دفعه باید بپریم پارادایم عوض کنیم.
– حضار: یک مثال بزنید از یک اکسپلنیشنی که ما قبول کنیم این اکسپلنیشن تمام و کمال هیچ چرایی دیگر در ادامه ایجاد نمیکند. نمیشود. این همان چیزی است که ما در فلسفه این وسوسه و این بند ناف را بریدیم را که دیگر ما نمیتوانیم به آن اکسپلنیشنی که شما میگویید برسیم. من با شما موافقم که در آن قسمتی که شما دارید میگویید که این ساینس هیچ اکسپلنیشنی ایجاد نمیکند، درست است. ولی من میگویم این انتقادی است که به مدل شما، به همۀ آن چیزی که آلترنتیوی که میگویید هم وارد است. ما کجا اکسپلنیشن داشتیم در طول بشر؟ حتی قبل از این پارادایم دوم کجا اکسپلنیشنی دقیقی که مدنظرتان است را داشتیم؟
پارادایم اول، اکسپلنیشن یعنی چه؟ حداقل یعنی اینکه مثلاً من قوانین منطق را بپذیرم و سعی کنم چیزهایی را قبول کنم که به طور منطقی از آنها نتیجه میشود؛ از یک سری حقایقی که میدانم. بگذارید من یک تفاوت عمدۀ پارادایم یک و دو را بگویم که شاید یک ایدهای برای اینکه پارادایم سه چه تغییر و تحولاتی ممکن است ایجاد شود. پارادایم یک کاملاً نه فقط در مورد طبیعت، در همه جا اینگونه است که مثل یک سیستم اصل موضوعی. من چیزهایی را که مطمئنم درست است را شروع میکنم، فرض میکنم که اینها را دیگر میفهمم که درست است؛ مثل قوانین منطق را قبول میکنم، یک سری حقایق را هم میپذیرم که مثلاً امتناع تناقض را در جهان به عنوان یک اصل میپذیرم. بعد سعی میکنم گزارههایی را از آن نتیجه بگیرم که به اصطلاح انگار دارم اثبات ارائه میکنم. سعی میکنم دربارۀ جهان به نتایجی برسم. ارسطو اینگونه کار میکرد. ارسطو مشاهده و آزمایش که ترتیب نمیداد، سعی میکرد از بدیهیات منطقی و عقلی و فلسفی به یک چیزهایی برسد. بنابراین وقتی که به این میرسید که این گزاره چون اصل امتناع تناقض درست است و اینگونه است و اینگونه است پس یک چنین واقعیتی در جهان وجود دارد، این را اکسپلین کرده بود، براساس چیزهایی ساده. اکسپلنیشن یعنی چه؟ یعنی من از یک چیزهایی که خیلی واضح و بدیهی هست، یک چیزی را بتوانم نتیجه بگیرم، اکسپلین کردم. مثلاً فرض کنید من بتوانم چنین اثباتی ارائه دهم که خورشید از شرق طلوع میکند. فرض کنید من بتوانم بگویم چون امتناع تناقض برقرار است و فلان اصل سادۀ منطقی، خورشید باید از شرق طلوع کند و طلوع میکند. من میخواهم بگویم نچرالفیلازوفی یکطوری در جهت این بود که سعی کند اکسپلین کند؛ یعنی چیزهایی در مورد طبیعت را به این شکل توضیح دهد. چرا یک چیزی روی آب میماند، یک چیزی زیر آب میرود؟ سعی کند اینها برگرداند به یک حقایق مسلم ساده. بنابراین من میخواهم بگویم آن نوع اول تلاش برای اکسپلنیشن میکردند. شما ممکن است بگویید تلاش مذبوحانه بوده است؛ اصلاً نمیشود این کار را کرد، این یک بحث جداست ولی جهت اکسپلنیشن داشت؛ فکر میکرد که اکسپلنیشن اینطوری اتفاق میافتد. از یک چیزهای اکسپلین شده که همه میدانیم درست است، یک چیزهایی را نتیجه بگیریم. بگذارید اینگونه بگویم که پارادایم اول اینطوری است که از a و b و c آنگاه d نتیجه میگرفت. بنابراین دارم d را نتیجه میگیرم از چیزهایی که قبلاً نتیجه گرفته بودم که درست هستند. پارادایم دوم را میتوانید اینگونه توصیف کنید که میگوید اگر a را فرض کنید، آنگاه باید به b برسی. بعد میروی مشاهده انجام میدهی، میبینی b درست است، میگویی پس a درست است. من این مدل را میسازم. این مدل من نتایجی دارد. مثلاً به من میگوید نپتون وجود دارد، به من میگوید فلان چیز وجود دارد، میروم اینها را آزمایش میکنم میبینم راست میگوید، این مدل دارد درست نتیجهگیری میکند. برمیگردم به اینکه پس این مدل درست است؛ به اصطلاح دارد کار میکند. من فکر میکنم همۀ ساینس در واقع آن مدل اولیهای که به درد اکسپلنیشن بیشتر میخورد را کلاً کنار گذاشتند و رفتند سراغ این روش دوم که مدل بسازند، نتیجه بگیرند، آبزرویشن انجام بدهند، اکسپریمنت ترتیب بدهند و بعد بیایند صحت و سقم مدل خودشان را تأیید کنند یا تکذیب کنند.
[2:45:00]
احساس من این است که اگر میخواهیم اکسپلنیشن داشته باشیم باید برگردیم به یک تلفیقی از این دو؛ یعنی یک پارادایمی داشته باشیم که هم یکطوری از عقب به جلو استنتاج انجام میدهد. این استنتاجهای نوع پارادایم دو مانند برهان خلف است؛ مثل اینکه من یک چیزی را فرض میگیرم میخواهم ببینم درست است یا غلط است. مثل هندسۀ نااقلیدسی چطور کشف شد؟ یا فرض میکنم که این پنج اصل، اصل پنجم درست نیست، یک اصل میگذارم جایش، میروم جلو تا به تناقض برسم. اگر به تناقض رسیدم معلوم میشود این اصلی که گذاشتم غلط است، اگر نه، میگویم این یک مدلی است، دارد درست کار میکند. کلاً در پارادایم دو اصلاً آن حالت فلسفی وجود ندارد، اینکه سعی کنم از چیزهایی که به نظرم اکسپلین شده هست چیزهای دیگری را اکسپلین کنم؛ یعنی از یک جایی، انگار از یک نقطۀ صفر شروع کنم و جلو بروم. میخواهم این تلاشها، اصلاً مدل فکرکردن عوض شده است؛ یک چیز دیگری شد. الان مدل را میسازم، مثل اینکه a، b، c را فرض میگیرم، نتایجش را بررسی میکنم، این نتایج را تست میکنم، دربارۀ درست غلطی فرضهای خودم اظهارنظر میکنم، برای همین است که میگویند تئوریهای علمی فقط فالسیفای میشوند، هیچ وقت اثبات نمیشوند. یعنی اگر یک چیزی را اکسپریمنت کنم، غلط دربیاید یعنی یک جایی از این فرضها ایراد دارد ولی اگر درست دربیاید هم ثابت نشده که این مدل درست است کما اینکه فیزیک نیوتنی صد هزار تأیید گرفت ولی یک جایی تکذیب شد، معلوم شد غلط است. میتواند در پارادایم بعدی برگردیم به اینکه آن شکلی هم فکر کنیم، یعنی بیاییم یک چیزهایی را بسازیم، اکسپلین کنیم از چیزهایی که اکسپلنیشنشان را تا حدودی قبول داریم. این مدل تفکر که به نظر من نزدیک به اکسپلنیشن است اصلاً وجود ندارد و میتواند به وجود بیاید. یعنی تو یک فیزیکدانی را فرض کن که نشسته به جای اینکه هی مدل ریاضی محاسبه کند، مانند ارسطو دارد به این فکر میکند که برای جهان باید چه مقولاتی فرض شود که بشود آن را تبیین کرد. ارسطو اگر خیلی ضعیف کار کرده از نظر بعضیها، به نظر من واقعاً اگر بخوانید میبینید که حرفهایش خیلی نبوغآمیز است یعنی خیلی چیزهای درست گفته است. روز به روز بیشتر میفهمند که علت اینکه فکر میکردند این حرفش غلط است این است که درست نمیفهمند. در آن کانتکست ارسطویی حرفهایش خیلی درست است. موضوع این است که ما میتوانیم فکر کنیم که برای اکسپلنیشن یکطوری آن روش بیشتر فلسفی را باید احیا کنیم. با این روش علمی که مدل بسازم و اکسپریمنت انجام بدهم اصولاً به اکسپلنیشن نمیرسم؛ این شیوۀ کار برای همین مدلهای محاسباتی به درد میخورد. من یک اکسپلنیشنی در مورد خورشید به شما دادم. تصورم از اینکه اکسپلنیشن چیست؛ یک چیزهایی خیلی واضح را از آن حقایقی را نتیجه بگیرم و بگویم که اینها درست هستند و واقعاً هم بعداً ثابت شود که درست هستند. در تلفیق پارادایم یک و دو شما میتوانید آن مرحلۀ فالسیفیکیشن و اینها را هم داشته باشید. منتها من یک فیزیکدانی را در ذهنم تصور میکنم که این مدلسازی را بگذارد کنار، سعی کند بنشیند در مورد جهان منطقی فکر کند. ببینید مثلاً این مسئلۀ اینکه الکترون نه موج است و نه ذره، گاهی اینگونه رفتار میکند. بالاخره نمیشود نشست فکر کرد که این چیست. اگر موج و ذره برای توصیف جهان کافی نیست، میتوانم یک مقولۀ جدیدی ایجاد کنم برای فهم این. اصلاً این اکسپریمنتها را نمینشینم بفهمم، باور کنید صد تا اکسپریمنت در مکانیک کوانتوم هست که مخ آدم را به کار میاندازد که من تصورم دربارۀ جهان اشتباه است. مثل اینکه احتیاج به مقولههای جدید دارم. در پارادایم سومی اگر بوجود بیاید من فکر میکنم که یک ترکیبی از شیوۀ ارسطویی و شیوۀ مدرن شاید بوجود بیاید که توانایی اکسپلنیشن در آن باشد.
– حضار: فرضیۀ انیشتین همین نیست که…
آخرین کار علمیای که انجام شده که نزدیک به اکسپلنیشن است کار انیشتین است.
– حضار: الان نزدیک است.
بله، نزدیک است. انیشتین مدل فکریاش اینگونه بود که میخواست اکسپلین کند، میخواست درک کند. از انیشتین به بعد دیگر به کل، اکسپلنیشن به صفر رسید؛ یعنی این فضایی که من میگویم دیگر اصلاً وجود ندارد. یعنی انیشتین نشست دربارۀ زمان، دربارۀ واقعیتهایی که وجود دارد، عمیقاً فکر کرد. مثلاً فرض کنید احساس کرد که باید یک تقارنی در قوانین وجود داشته باشد؛ مثلاً این اصل همارزی به نظرش رسید که باید درست باشد، مثل اینکه یک چیز منطقی است. بعد رفت مدل خودش را ساخت نه اینکه مانند ماشینلرنینگ از یک سری ورودی و خروجی بخواهد یک مدل بسازد و بخواهد رویش یک چیزی بچسباند، یک ذره بهتر کار کند. الان دیگر از آن به بعد، شما واقعاً فعالیتی که دارید میبینید براساس شهود نیست؛ شهود حذف شده است. مهم این است که آن شهود دوباره برگردد. حداقل صد سال دیگر ما چنین چیزی نداریم. یعنی آخرین پدیدۀ علمیای که یکطوری نزدیک بود به اینکه انگار میخواهیم یک اکسپلنیشن بدهیم انیشتین بود. هنوز هم فکر میکنم نظریۀ نسبیت عام… ولی باز ببینید انیشتین به قانون فکر نمیکند، به اینکه فضا و زمان چه هست، چطور خمیده میشود…
– حضار: داروین چه؟ داروین را شما راجع به آن صحبت نکردید. داروین هم همین را میگوید.
من در مورد داروین صحبت نکردم برای اینکه داروین دارد دایورسیتی حیات در کرۀ زمین را توضیح میدهد و بنابراین از لحاظ فلسفی یک چیزی را دارد توضیح میدهد که خیلی به مسائل یونیورس و اینها ربط ندارد. یک پدیدهای به اسم حیات در یکی از کرات عالم هست و این دایورسیتی دارد. داروین توضیح نمیدهد چرا حیات هم هست، میگوید این دایورسیتی چیست، چه اهمیتی دارد فهمیدن این دایورسیتی در فهمیدن نظام عالم. به نظرم میآید جایی که مهم است فیزیک است. این را ولی گفتم. اول صحبتم این بود که فیزیک مهم است. برای اینکه فیزیک است که از آن شیمی درمیآید، از شیمی زیست درمیآید.
– حضار: متوجهام. ولی آن مدل اکسپلنیشن و شما، داروین هم همین را میگوید. اکسپلنیشن. دارد مقاله ایجاد میکند، فرضیههایی که منطقی است را میگذارد و یک چیز درست بیاورد جلو.
ولی اکسپلنیشن به این معنا که شما باید بگویید که حیات از کجا میآید. نمیگوید حیات از کجا آمده است.
– حضار: شما همهاش میرسید به اولش، میرسید به آن نقطۀ صفر. میگویید بیگ بنگ، بیگبنگ از کجا آمده؟ آنجا قانونش… هیچ کس نمیگوید. علم نمیتواند بگوید.
چرا نمیتواند بگوید؟
– حضار: علم که نمیتواند، همهمان میگوییم علم نمیتواند. حتی آدمیزاد هم جز اینکه بگوید یک خدایی هست، بله، رسیدیم به یک نقطه، حالا این نقطه را میتوانیم اسمش را بگذاریم خدا.
شما یکطوری دارید میگویید که علم نمیتواند هیچوقت دربارۀ ماهیت قوانین بحث کند. من میگویم میتواند. من میگویم یک پارادایمی میتواند بوجود بیاید که این کار را بکند.
– حضار: اسمش ولی علم نیست. علم به معنای پارادایم دوم نیست.
ساینس. یک مشکلی که در زبان فارسی داریم این است که ساینس را به علم ترجمه کردند. یک چیزی باید جایش میگذاشتند، یک واژۀ جدید است، به یک چیز جدیدی اشاره میکند. من باید معرفت بگویم برای اینکه شما علم به معنای آن برداشت کنید. در ساینس این کار نشده است ولی من فکر نمیکنم لزوماً پارادایم باید عوض شود تا در مورد قانون بحث کنیم. ممکن است با همین متد علمی بشود دربارۀ قانونها بحث کرد.
– حضار: من میخواهم یک مثالی بزنم. فرض کنیم که علم ناتوان است در اینکه اکسپلین کند ولی علم دارد اتفاق میافتد. فرض کنید که همان مثالی که اولین دفعه خواستم بزنم و متوقف شد. فرض کنید ما به یک دنیایی برسیم که آن تورینگماشین بتواند ساخته بشود و یک معادلسازیای بشود که مثلاً یکی معادل من بوجود بیاید از طریق علم، از طریق همان دیپلرنینگ و مادی دیتاساینس، علم پشتش را نمیدانیم، یک سری لِیِر هستند که به هم وصل هستند، مانند نورونهای مغز و آن بوجود میآید. درست است ما نمیتوانیم در هیچ سطحی از این علم جواب چرایی این دنیا یا نقطۀ شروع همۀ این دنیا چه بوده است، بعد از این دنیا چه میشود را بدهیم ولی آیا میتوانیم با هر مدل اکسپلنیشنی که میتوانیم در هر پارادایمی تعریف کنیم وارد این شویم که الان این چیزی که عین من است چیست. چیزهایی که اینها حمله میکنند این نیست که خدایی وجود دارد یا ندارد، چیزی که حمله میکنند کانشزنس است، سول است، چیزهایی است که دستشان میرسد؛ مثلاً نوروساینس میگوید کانشزنس نداریم، همه چیز جبر است. بعد چیزی که میتوانیم جلویشان بایستی، چیزی که گیر دارند اخلاقیات است که هیچ وقت نمیتوانند توجیه کنند چون که اختیاری وجود ندارد، این است که اخلاقیات چه میشود. منتها من میگویم که اوکی، ما نمیخواهیم که دعوا کنیم با طرف مقابل، دیبیت که نداریم، من میخواهم خودم را توجیه کنم. فرض کنیم که ما به یک جایی برسیم که بتوانیم معادل من را بسازیم، معادل یک انسان را با تمام و کمال بسازیم. فرض کنید که با دیپلرنینگ برسیم. بعد الان که ما به اینجا رسیدیم آیا شما هیچ تعریفی برای تمام کانشزنسی که دارید به کار میبرید اینجا که اکسپلین کنید، لاجیکی که میآورید، منطقی که میآورید، هیچ کاری میتوانید با این بکنید؟ و علم دارد ما را به آنجا میرساند. حالا فرض کنید یک نفر به من میگوید نمیرسیم، هیچ وقت نمیتوانیم یک مدلی بسازیم که صد درصد… ما خیلی فاصله داریم. من میدانیم که ما قدمهای اول هستیم ولی من میگویم که ما به آن روزی فکر کنیم که علم، علمی که دارد توجیه میکند، پردیکت میکند، قانونها را تعریف میکند، مدل میکند، به یک جایی برسد که قاطی این بازی شود و مثلاً بتواند یک سری آدمهایی بسازد.
من واقعیتش این است که نمیفهمم که اگر علم من را شبیهسازی کند به طور کامل، چه ربطی به این بحث دارد که چیزی را اکسپلین میتواند بکند یا نه.
– حضار: نه نمیتواند هنوز هم اکسپلین کند ولی آن شبیهسازیشده همان لاجیک شما را دارد به کار میبرد…
منظورم این است که من نمیفهمم که ربط چیزی که شما میگویید… بحث من این است، دوباره تکرار کنم که ما در پارادایم دوم معرفت که اسمش ساینس است هیچ چیزی را تا حالا حداقل توضیح ندادیم برای اینکه دربارۀ قوانین بحثی نکردیم و اصولاً محاسبه انجام دادیم؛ بنابراین اگر کسی ادعا کند که رخنههایی که باعث میشد ما نیاز پیدا کنیم به فرض وجود خدا، از جمله اینکه نمیدانیم نظم عالم از کجا میآید، اینها پر شده، بنابراین نیازی به فرض وجود خدا نداریم. حرف این است که ما فرض وجود خدا یک چیزی است که ما از آن توسط علم بینیاز شدیم. من سخنرانیام دربارۀ این بود که این حرفها درست نیست، حالا نمیدانم شما ممکن است چیزها…
– حضار: نه حرفتان درست است، من قبول دارم.
من میخواهم بگویم این مثال اینکه علم مثلاً یک آدمی مثل من بوجود بیاورد، ممکن است موضوعی که دارید میگویید جالب است ولی به این موضوع ربط ندارد.
– حضار: دارم میگویم لول آن چراییتان را ببرید روی توجیه جبر و اختیار. مثلاً روی توجیه چیزهای دیگری که دم دستتر هستند تا خدا، تا شروع دنیا، تا مثلاً بیگبنگ. یک چیزهایی که هر چیزی مثلاً… ایشان سعی میکنند بگویند داروین، شما میگویید نه، نگفت که چه شد که این بوجود آمد. این را الان هیچ کس هم دسترسی ندارد، همیشه به آن میرسید.
من نکتهای که در جواب داروین که چرا در مورد داروین بحث کنیم یا نه، یونیورسی وجود دارد که ما اصولاً میخواهیم ببینیم از کجا آمده ، چرا منظم است، چرا قانونمند است. در یکی از این کرات حیات بوجود آمده، دایورسیتی، فرض کنید این را توضیح دادیم، چه ربطی دارد؟ بالاخره آن توضیح داروین براساس این است که جهان قانونمند است یعنی مثلاً رشتۀ دیانای بوجود آمده براساس قوانین فیزیک و شیمی، در واقع هزار تا چیز بوجود آمده تا آن مدل داروینی کار میکند. فرض کنید توضیح داروین در مورد دایورسیتی موجودات روی زمین درست است، چه ربطی دارد به موضوع اینکه ما…
– حضار: این یک اکسپلنیشن هست یا نیست؟
من میگویم فرض کنید باشد. من اکسپلنیشن برای کسوف و خسوف دارم یا ندارم؟ میگویم کسوف یعنی اینکه ماه نور خورشید را… کسوف را اکسپلین کردم؟
– حضار: گذشتهاش را اگر بیاورید اکسپلنیشن میشود؟ شما دارید علت و معلول میگویید؟
موضوع این است که یک اکسپلنیشنی به یک معنایی هست. میتوانیم بگویم ما در مسائلی که مربوط به خدا و اینها هست دنبال آن اکسپلنیشن غایی هستیم و الّا کسوف… در واقع وقتی من نمیدانم که ماه و خورشید چرا حرکت میکنند، این را نتوانستم بفهمم؛ بنابراین میتوانم بگویم که نمیفهمم.
– حضار: چرا کسوف داریم.
نه، من میدانم خسوف، کسوف چیست، میدانم که سایۀ آن روی این میافتد ولی نمیدانم چرا اینها حرکت میکنند. یعنی اصل ماجرا این است که من بفهمم که این عالم چطور دارد کار میکند. این داروینیسم فرض کنید درست باشد. یک چیزی را دارد اکسپلین میکند مانند کسوف و خسوف ولی نمیگوید که حیات، مثلاً رشتۀ دیانای چرا… رشتۀ دیانای براساس قوانین فیزیک میتواند بوجود بیاید، من هم نمیدانم قوانین فیزیک چه هستند و از کجا آمدهاند و اصلاً نمیخواهم در موردش بحث کنم بنابراین هیچ چیزی را اکسپلین نمیکنم.
– حضار: پس فروید چه؟
فروید هم همینطور است. ولی فروید هم اینگونه است که شما باید فرض کنید که یک انسانی وجود دارد.
[3:00:00]
یعنی یک مدلی است که انسان وجود دارد. مثل اینکه من باید تا ته نوروساینس برسم تا برسم تازه به سایکولوژی. یعنی آن حلقههای علم خیلی پیشرفته مانند سایکولوژی، نوروساینس، زیستشناسی، اینها وقتی به اکسپلنیشن میرسند که فیزیک به اکسپلنیشن رسیده باشد. یعنی قوانین جهان فیزیکی هستند. از فیزیک درمیآیند. ساینس اینگونه نگاه میکند، یک نفر ممکن است این را هم قبول نداشته باشد؛ بگوید قوانین جهان معنوی هستند، منتال هستند. مثلاً در ذهن بشر عالم را دارد اداره میکند. ممکن توصیفهای عارفانه از جهان داشته باشد. چیزی که ساینس به ما میگوید این است که یک سری ذرات وجود دارند، قوانینی وجود دارند که جهان را دارد اداره میکند، براساس این میخواهم همه چیز را اکسپلین کنم. میخواهم بگویم آن حلقههای جلوتر مانند زیستشناسی، نوروساینس، سایکولوژی اکسپلنیشن پدیدههای آنجا وقتی اکسپلنیشن هستند که پایۀ فیزیک و شیمی و اینها را فهمیده باشیم.
– حضار: به نظر من اینجا من یک خرده شریفتر از آنها هستم، اغراق نیست، یک خرده دارید کلک میزنید.
چرا؟ من کلک نمیزنم، اگر احساس میکنید بگویید.
– حضار: من احساسم این است که به علت اینکه آن مثالی که زدید مثال خوبی بود. یک نفری وارد ساختمان شده و شما میگویید که او چگونه اینجا آمده، این ساینس پارادایم نوع دوم که نظر میآید انیشتین هم جزء آن است و نیچه هم جزء آن است. این مجموعه که ساینتیستهای کلکی هم هست، ایتئیستهای کلکی هم جزء آنها هستند. و این مجموعه را که نگاه کنید اینها مثل کسی میمانند که به شما دارند میگویند آن آقایی که آمد ببین یک پنجره آنجا باز است، درست است درهای بالا و پایین قفل است ولی او از آن پنجره آمد. ولی شما چیزی که دارید به آن میگویید که همان حرفی که خودتان زدید، ای احمق اینکه جواب من نشد، این چطور از پنجره داخل آمد. آن طرف برمیگردد میگوید که بیا من ببرمت بیرون…
مثال من را عوض نکنید. مثال من این است که آنجا در پشتبام که بسته است، در خانه هم قفل است. پنجره هم ندارد. میگویم پنجره که نداریم، آن در هم قفل است، این از کجا آمد؟ طرف به من بگوید این از…
– حضار: به نظر کار ساینتیستهای درست حسابی که در تاریخ داشتیم دقیقاً این بوده که یک پنجره به ما نشان داده یعنی کار داروین این بوده که میگوید ببین این همان پنجره است. بعد شما میگویید اینکه جواب من نشد، چه شد، پس آن اول آن چه شد. قوانین فیزیک… ولی داروین شما را میبرد بغل پنجره، میگوید: حرف من قبول نداری، بیا جلو نگاه کن، بیا ببین من تا اینجایش توضیح دادم، یک لول میبرمت جلوتر، نگاه کن، آن پنجرهای که تو میگویی پشتش یک بالکن است، او آمده روی بالکن از اینجا داخل آمده. بعد شما میگویید این بالکن جواب من نشد، این از بالکن چطور آمد. یعنی شما دارید هی یک قدم پوش میکنید و میگویید این ساینس هیچ چیزی را توضیح نداده است. چون آخرش به این برمیگردید به اینکه مثلاً آن فرد دزد را تا درون شکم مادرش تعقیب میکنیم که آن طرف چطور در خلقت بوجود آمده است. ولی در حالی که آن مثل همان داستان کسوف و خسوف است. آن اکسپلنیشن حداکثریای که شما دارید مثل این میماند… این کلک اینجاست، مثل اینکه شما میگویید نه، آخر آخرش باید به من بگویید که چه کسی این نظم را بوجود آورده است. مثل همان کتاب دینیای که ما داشتیم که میگفت آخر آخر که نظمی است و ما این نظم را نمیتوانیم جواب دهیم پس خداست. این کلک آنجاست، یعنی شما میخواهید ببرید طرف را…
بگذارید من رفع کلک کنم. کلاً مسئلۀ ساینس از نظر من این است و هیچ کلکی هم در این کار نیست. مسئلۀ ساینس این است که جهان ریگالوری داریم و دوست داریم بفهمیم که چرا ریگالور است و کلاً ساینس جوابش در پارادایم دوم یک کلمه است که قوانینی وجود دارند که این ریگالوریتی را بوجود آوردند و من میگویم این اکسپلنیشن نیست. داروین هم همین را میزند، برای اینکه نمیگوید که این قوانین چه هستند و از کجا آمدند.
– حضار: ارسطو هم نمیگوید، هیچ کسی نمیگوید. فرق پارادایم اول…
سعی میکنند بگویند. سعی میکنند بگویند که یک لایۀ عالم امر وجود دارد. نکتهای که شما به آن توجه نمیکنید این است که این قوانین جنس لازم دارند. چه جنسی هستند؟ از نوع ذرات هستند، موج هستند، چه هستند؟ یعنی چه قانون وجود دارد؟ یک چیزی در عالم خارج وجود دارد که باعث میشود که جهان منظم شود؛ این چیز کجاست؟ در فیزیک کجا قرار میگیرد؟ من میخواهم بگویم که این نکتهای که شما دقت نمیکنید و هیچ کلکی نیست این است که وقتی جواب ریگالوریتی را دادیم law و هیچ نگفتی این law چه هست، چطور ممکن است کار کند؟ ارسطو تلاش میکرد این را بگوید. در قرون وسطا میگفتند: اینها قوانینی است که خداوند نوشته است. لااقل یک چیزی میگفتند. تو اگر هیچ چیز نگویی، فقط بگویی ریگالوریتی از law آمده، مثل همان مثال من است که فقط اسمش را عوض کنی، بگویی این از آن پلۀ آنطرفی آمده است. توضیح یعنی اینکه من میخواهم ببینم ریگالوریتی از کجا آمده؛ تو میگویی از قانون آمده، باشد از قانون آمده است. در واقع من سؤالم از اول میتواند این باشد، تو میگویی جهان چون قانونمند است منظم است، بگو قانون از کجا آمده است؟ اگر بگویی من این را نمیگویم، پس نگو که من ریگالوریتی را توضیح دادم.
– حضار: این توضیح نمیدهد که چرا آن…
مثل این است که فرمولهای ریگالوریتی را داری به من میگویی. از روز اول سؤال بشر در آن مانیفستی که من خواندم این است که با یک جهان شگفتانگیز منظمی که کارهایی میکند، تکرار در آن هست، همینکه تو میتوانی یک اکسپریمنتی را انجام دهی که با یک تار مو فاصله داشته باشد و واقعیتی که تئوری به تو گفته، نشان میدهد یک ریگالوریتی عجیبی در جهان وجود دارد؛ این آزمایشهای تکرارپذیری که هزار بار تکرار میکنیم باز به همان نتیجه میرسیم، نشانۀ ریگالوریتی بسیار بسیار شدید در عالم است و این را میخواستیم توضیح دهیم. گفتن اینکه چون قانونمند است، ریگولار است یعنی هیچ چیز، وقتی نمیگویی قانون چیست و از کجا آمده است. این دقیقاً همان مثال من است که من میگویم ریگالوریتی از کجا آمده، تو میگویی این آدم از آن پله آمد پایین. موضوع این است که تلاش نمیکنی بگویی. ارسطو تلاش میکرد بگوید این قانون ماهیتش چیست، در آنجا قرار گرفته است، از عالم امر به عالم مُثُل، از مُثُل… یک چیزی ممکن است پرت و پلا میگفت ولی یک چیزی میگفت. من میگویم پارادایم دوم نمیگوید، اصلاً انگار نمیخواهد بگوید. یعنی یادش رفته است که تا نگوید قانون چیست، نگفته ریگالوریتی از کجا آمده است. مسئله این است که حالا در ادامۀ پارادایم دوم یا در پارادایم سوم باید دربارۀ قوانین بحث شود و این موضوع شروع شده است. برای داروین براساس ریگالوریتیای که در فیزیک و شیمی هست دارد توضیحی میدهد مانند کسوف و خسوف؛ داریم کسوف و خسوف را توضیح میدهیم ولی نمیگوییم قوانین. یک پدیده را داریم توضیح میدهیم.